ویرگول
ورودثبت نام
Tiam
Tiamنوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
Tiam
Tiam
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

من زنده ام


پیشونیمو به پنجره چسبونده بودم.

نگاهم روی مناظری که با سرعت از کنارم می‌گذشتن قفل شده بود؛ بی‌توجه به تکون‌های شدید ماشین که هر بار باعث کوبیده شدن سرم به شیشه می‌شد، غرق افکار بودم.

اتفاق هادومینو وار در حال رخ دادن بود

پردازش همه‌شون واسم غیرقابل‌تحمل بود، ولی راه درازی در پیش داشتم و فرصتی بهتر از این نمی‌تونستم پیدا کنم.

باریکه‌ای از نور از لای پردهٔ ضخیم یشمیِ اتاقم به زور خودشو به چشمام رسوند و شروع روزو یادآوری کرد.

به سختی از جام بلند شدم. از بیرون صدای پچ‌پچ خواهر و مادرم رو می‌شنیدم.

«کی بهش می‌گی؟»

«نمی‌دونم لولا… دست از سرم بردار.»

هرچی بود، لحن جملهٔ آخر مامان طوری بود که لولا دیگه حرفی نزد.

با شنیدن صدای باز شدن در، هر دو به سمتم برگشتن.

رنگشون پریده بود.

لولا مِن‌مِن‌کنان گفت: «بشین… بشین، برات پنکیک درست کردم.»

«چیزی شده؟» به مادر نگاه کردم.

از جاش بلند شد، سیگاری روشن کرد.

اشک تو چشم‌هاش حلقه زده بود.

«بگین دیگه… بابا چیزی‌ش شده؟ کجاست؟ چرا حرف نمی‌زنین؟»

«نه… نه. پدرت رفته ماشینو آماده کنه.»

«جایی می‌خواد بره؟»

«آره… هممون می‌ریم. یعنی من و لولا و پدرت.»

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره می‌افته.

اگر چونهٔ مامان نمی‌لرزید و لولا از ترس سفیدی لب‌هاش شبیه گچ نمی‌شد، فکر می‌کردم شوخی بیمزه و احمقانه‌ایه.

حالم بد بود. نگرانی تو وجودم رخنه کرده بود. ندونستنِ داستان عذابی بود که قابل تحمل نبود.

مامان پرید و محکم بغلم کرد.

لولام با گریه و زور خودشو بهمون رسوند.

هرچی ازشون می‌پرسیدم، دیگه جوابی نمی‌گرفتم.

رهام کردن و به سمت در دویدن.

پاهام سست شده بود؛ توان راه رفتن نداشتم.

نمی‌تونستم به سمت در قدم بردارم.

از پشت پنجره پدرمو دیدم.

نگاهمون یک لحظه به هم تلاقی کرد.

با دیدنم وحشت کرد، روشو ازم گرفت و سوار ماشین شد.

دیدم که چشماش پر از اشکه.

روی زمین افتادم

همه‌چی تاریک شد.

چشمام که باز شد، خودمو وسط اتاقی سفید پیدا کردم؛ روی صندلیِ وسط اتاق ولو بودم.

نور زیاد چشمامو اذیت می‌کرد.

به اطراف نگاه کردم. دور تا دور اتاق، درهای آهنی وجود داشت.

به طرز عجیبی می‌دونستم قبلاً اینجا بودم.

برام غریب نبود.

احساس سبکی داشتم، مثل اینکه بدنم وزن قبلیشو فراموش کرده بود.

در سمت راست رو انتخاب کردم.

دستگیره سرد و سفت بود. با زور پیچوندمش.

داخل، هوا تاریک و غبارآلود بود.

بوی خاک و پوسیدگی نفس می‌کشید.

سمت چپ، نیکی رو دیدم که با عروسک کهنه‌ش بازی می‌کرد.

بالا رو نگاه کردم

خودم بودم.

سایه ای که از کنار دیوار بالا می‌رفت، کش می‌آمد، شکل می‌گرفت.

آروم آروم به سمت نیکی حرکت می‌کردم.

همیشه همین بود.

اول سرد می‌شدن.

بعد حضورمو حس می‌کردن.

اگه می‌چرخیدن طرفم…

کار تموم بود.

زندگیشون مال من می‌شد.

نه

نه

دوباره نه

یادم اومد.

گیرم انداخته بودن.

تو همون زندان بودم.

محکوم به نگاه دوباره و دوبارهٔ دیدن لحظهٔ زندگیِ آدمایی که حق زندگیشونو مال خودم کرده بودم.

«نههههه…»

این بار خیلی مراقب بودم.

خودمو تو روبن غرق کرده بودم.

خودمم دیگه داشت یادم می‌رفت.

پس چجوری پیدام کرده بودن؟

عصبانیتم باعث لرزش فضا شد؛ اون‌قدر شدید که بازتابش به خودم خورد و نقش بر زمینم کرد.

نباید اینطوری می‌شد.

ساعت‌ها گذشت.

نمی‌تونستم دووم بیارم؛

تو این تنهایی، تو این خلأ…

تو این بی‌هیچ‌چیزی.

به سمت درِ روبن رفتم.

آخرین زندگی‌ای که فکر می‌کردم تا ابد طول می‌کشه.

در رو باز کردم.

روبن نشسته بود و داشت کارتون مورد علاقه‌ش رو نگاه می‌کرد.

بقیه تو آشپزخونه مشغول صحبت بودن.

تلویزیون برای لحظه‌ای خاموش شد.

روبن از جا پرید و به سمتم برگشت

و تمام.

نفس آخرشو کشیدم توی خودم.

بارها این صحنه رو دیدم.

برای بار آخر درو باز کردم و غرق نگاه شدم

تا اینکه سایه پایی از گوشهٔ دیوار نظرم رو جلب کرد.

چجوری تا حالا بهش دقت نکرده بودم؟

سمتش برگشتم.

سایهٔ پای لولا بود.

اون که از روبن کوچک‌تر بود، سایه‌ای وسطِ حال نظرش را جلب کرده بود:

من.

اگه همون موقع روبنو انتخاب نمی‌کردم، لولا باهام رو‌در‌رو می‌شد و می‌دیدم.

آروم درو بستم.

این بار، موقع باز کردن در، روبه‌دیوار ایستادم.

لولا، که آروم داشت از کنار می‌گذشت، متوجه من شد.

به سمتم برگشت.

جیغ خفه‌ای کشید

مامان هنوز گریه می‌کرد و می‌گفت: «چطور نفهمیدیم؟…»

بابا با سرعت رانندگی می‌کرد و چاله‌چوله‌ها رو طوری رد می‌کرد که اگه سرمو برنمی‌داشتم، شیشه یه دایرهٔ بزرگ روی پیشونیم یادگاری می‌ذاشت.

مادر به سمتم برگشت و گفت: «لولا… خوبی؟»

لبخند زدم.

خیلی آروم.

یه جور آرومی که لولا هیچ‌وقت بلد نبود.

گفتم:

«…الان آره.»

داستانترسروانشناختی
۱
۰
Tiam
Tiam
نوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید