
بر دشت خاکستر شده واژگان که قدم برداری، صدها و صدها مزار بینام خواهی دید.
واژههایی بیپناه و مدفون در اعماق قلبهای یخزده، واژههایی سرد تر از سردترین طوفانها، واژههایی بیصدا، محکوم به سکوت و تعبید به ناگفتهها...
ولیکن.. ولیکن اگر گذرت افتاد به یک دریاچه یخزده که لجن پوسیدگی از پیچک چمنزار پژمردهاش چکه میکرد و رگههای خونین جان باختن انسانیت از پوستین لرزانش میجوشید، آنجاست که نه راه پس داری و نه راه پیش.
من مسیرم زیاد از آنجا گذشته.
صرفا رایحه خون یا مردگی نمیپیچد، رایحه قتل میپیچد. انگیزه کشتن به سراسر وجود عریان از معنایم رخنه میکند.
میخواهم با واژگان از دست رفته ام انتقام بگیرم.
با هر نیمخطی که به التماس توجه آن نیمنگاهها به زانو میفتاد.
با حروفی که از تیرباران شدن و زخم خوردن خسته شده بودند.
با نقاطی که به فروپاشیهای بیمانند شرف و انصاف، رنگ معرفت باختند.
طوری که انگار بخواهم با دست خالی هم که شده، بهقدری بنویسم که در رگهایم جنون جاری شود.
به ازای هر رفتن و نماندنی بغض سکوت را به هقهق سقوط در آورم.
برای نشدن ها غزل شرم نگارم.
برای نالایقها نامه نفرین بسوزانم، و بله.. بسوزانم. همانگونه که جگرم سوخت و اشکی نماند که بر شعله روحم و بر این مزارها بریزد، چشمانم تاب نیاورد زنده زنده با خیرگی به وهم و بهت کوری روی آورد، دستانم توان نداشتند با تیغ بیسرانجام جوخه بیکسان بجنگند..
و انتهای این شرح تلخ جهنمی، خطی ممتد و باریک میان قاتل و مقتول بودن واژگان به اعماق جوهره آوارگی نقش ایفا میکند.
دارد به بیشمار زهر نریخته ریشخند میزند، به دهها تازیانه نزده اعتراف میکند، به آرامی از خونهای نریخته در شیشه میگذرد..
و به غایت سوگ خودباختگی و ویرانی که میرسد، به لطافت آن شکوفههای پنهان احساس مینگرد.. آنگاه به طیف بینهایت ابریشمین از ناگفتههای نازکتر از برگ گل میگوید که به زودی جانها خواهد گرفت.. و در نهایت ناباوری، به روایتی دیگر، خون به پا خواهد کرد.