پیشنهاد موسیقی: مریض حالی از محسن چاوشی
و پس از تاریک ترین شب، خواب به چشمان او نیامد.
پلک دیدگان مرده اش عاجز بودند برای یک بوسه بر مردمک خونین از اشکش, همان دیدگانی که التماس کنان پایان جنون را فریاد می زدند.
شمار نفس های بیصدایش بیانگر تعداد نبضهای دنیای بی او بود. جسارت فکر کردن نداشت، مبادا پرتاب سنگ اشتباهی، دریاچه یخ زده قلبش را متزلزل کند و بدن لرزانش بیش از این خواستار تجربه احساسات دیرینه شوند.
دیگر نمیشد گفت دستانش می لرزید، از شدت سرما روی رعشه بود. امکان داشت زخم سرپنجه هایش هر آن سر باز کند. استشمام عطر تلخ هدیه او، عرق سرد بر پریشانی اش می نشاند. خراب آباد ذهنش تیره تر از سیاهی بود و روح پرپر شده اش با کوچکترین سوز سرد پاییزی، به پرواز در می آمد و ناپدید میشد.
وحشت روز و شب های رنگباخته اش به این فروپاشی و بیخوابی ها نبود، وحشت واقعی خود خوابیدن بود. خوابی سراسر کابوس به همراه هجوم واژگان پر تلاطم درد, شیون و به زانو افتادن شبح مردگان، نگاه پر اضطرابش به پرتگاه، پرتگاهی مرتفع.
موج وادار کردن خودش به نخوابیدن، مدهوشش کرده بود. اختیار و هوشیاری بی مفهوم بود. توان تشخیص توهم و واقعیت بس دشوار بود و مرز میان مرگ و رهایی، بس ظریف.
گام های نامتعادلی به لبه پرتگاه برداشت. لب هایش به بالا سوق آمدند. سرخی خون از شکاف گونه اش سرازیر شد.
طنین یک خنده دلخراش و قهقهه سایه ها بود که تا هفت آسمان هم می پیچید...
و پس از تاریک ترین سقوط, خنده از چهره او محو نتوان شد.