شبح واژگانم سواره بر قلم و روانه کاغذ میشوند. دقیقه ای میگذرد. واژه ای پررنگ نیست. خودنویس باری دیگر بر سطح کاهی فرود می آید. پس از لحظاتی به اتمسفر اندیشهها صعود میکند و از کاغذ فاصله میگیرد. می نگرم به حروف مبهم نقشبستهشده. «من و او به نزدیکی دو واژه واقع بر میانه صفحه بودیم. یک نقطه و نیمفاصله فرقمان بود. هیچ کس ما را با همدیگر نمیخواند...» پلک میزنم و جملات ناپدید میشوند.
دیر فهمیدم واژه ها مردهاند، هیچ خبری نیست.
بیرون میروم. راه میروم و از نور کمسوی چراغ مطالعه پناه میبرم به رایحه رقص چوب و اکسیر حیات ناشی از ورق زدن صدها صفحه کتاب. عشق و نفرت، سقوط و پرواز، اشک و لبخند.
خیره میشوم به پرواز بیصدای پارهابرها. فنجانی قهوه مینوشم. دستی میبرم سوی قفسه ادبیات روسی. تولستوی صدایم میزند. نوکتورن شوپن اوج میگیرد...
پ.ن. این متن از خانم مریم دولتیاری زیباست، نوشته:
گفت:
"منظورت چیست که احساس واقعی بودن نداری؟"
گفتم: "نمیدانم. انگار از بس وانمود کردهام به چیزی که نیستم کل زندگیام یک نمایش تئاتر احمقانه شده. حتی در تنهایی هم برای خودم نقش بازی میکنم. از خودم میپرسم من واقعا چه کسی هستم؟
می گویم قوی ام، واقعا هستم؟ می گویم منطقی ام، واقعا هستم؟ چه میخواهم؟ علایقم واقعی هستند یا یک مشت توهم؟ نمیدانم، حتی نمیدانم این حرف ها هم واقعی هستند یانه.
آن من واقعی بدبخت، اگر باشد، زیر هزاران لایه ماسک گم شده و حتی نمی شود پیدایش کرد."