گاهی آرامش داریم، خوشبخت هستیم ؛ اما با یک تصمیم غلط آرامش رو از خودمون و اطرافیانمون سلب میکنیم؛ در این کتاب یکی از راه های بدست آوردن آرامش رو مواجهه با ترس ها و مرور گذشته بیان کرده
دیبا زنی شکست خورده ست که با تصمیمات غلط و اتفاقاتی که در زندگیش افتاده دچار افسردگی شده و باید برای بدست آوردن دوباره ی آرامش زندگیش رو مرور کنه و با ترسهاش رو به رو بشه
متنی از کتاب که قابل تامل هست: "موفقیت در زندگی ضامنی برای خوشبختی نیست، چه بسا انسانهای موفقی که در گنداب بدبختی دست و پا میزدند و چه بسیار بودند کسانی که شاید از دید من و امثال من موفق و موثر محسوب نمی شدند اما غرق در خوشبختی بودند"
کتاب پاییزان در مورد دختری ست به اسم دیبا، یک برادر به اسم سینا داره که از خودش بزرگتره و خیلی باهم صمیمی هستن اما سینا قصد مهاجرت به خارج از کشور رو داره و در نهایت خانواده رو راضی میکنه برای اینکه بتونه پیشرفت کنه برای ادامه تحصیل بره، و در ادامه داستان وقتی دیبا اولین روزهای دانشگاه رو تجربه میکنه سینا مهاجرت میکنه.
دیبا دختری ست با اراده و پرتلاش که قصد داره پزشکی قبول بشه، پسر عموش ماهان بهش علاقهمند هست ولی دیبا بخاطر درس خوندن و موفقیت در کنکور توجهی نمیکنه تا اینکه در کنکور قبول و با رشته پزشکی وارد دانشگاه میشه.
همچنان خودش رو غرق درس خوندن میکنه و باز به درخواست پسر عموش که علاقه شدیدی به دیبا داره بیتوجه هست. دیبا دچار تردید شده نمیدونه ماهان رو دوست داره یا نه؟ انقد ماهان بهش توجه میکنه و همیشه حامیش هست نمیدونه حسش نسبت به ماهان دقیقا چیه!
تا اینکه بخاطر حرف یکی از دوستان دانشگاهش(رعنا) متوجه پسری به اسم سیاوش میشه
یک روز در دانشگاه حالش بد میشه، دسترسی به اطرافیانش نداره و سیاوش کمکش میکنه؛ اینجوری میشه که وارد رابطه جدیدی با سیاوش میشه.
سیاوش چهار سال از دیبا بزرگتره اما چون وابسته به خواهری بوده که مهاجرت کرده از لحاظ عاطفی دچار مشکل شده بوده
چند سال قبل به دنبال خواهرش رفته خارج اما نتونسته دووم بیاره و برگشته ایران، در کنکور شرکت کرده و حالا شده همکلاسی دیبا
شباهت دیبا به خواهر سیاوش باعث جلب توجه سیاوش به دیبا شده که بعد از روزی که دیبا توی دانشگاه حالش بد میشه طی ملاقات های بعد اینو به دیبا میگه
کم کم به هم علاقهمند میشن، دیبا تصمیم میگیره به ماهان بگه که نمیخوادش
با ماهان قرار میذاره و توی کافه وقتی به ماهان میگه نمیخوادش گوشیش زنگ می خوره و اسم سیاوش با یک قلب روی صفحه گوشی می افته، ماهان میبینه و با دلخوری کافه رو ترک میکنه، در ادامه داستان ازدواج میکنه و از ایران میره
سیاوش و دیبا کم کم به هم نزدیک میشن و ارتباطشون بیشتر میشه، چند سال میگذره تا تصمیم میگیرن باهم ازدواج کنن
خواستگاری و مراسمها انجام میشه و بعد از ۵ سال از اولین ملاقات باهم ازدواج میکنن و حس میکنن خوشبخت هستن
دیبا برای اینکه تخصص بگیره و بعد هیئت علمی بشه و مهارتهاش رو زیاد کنه خودش رو غرق درس خوندن میکنه البته سیاوشم همراه هست و هر دو تخصص قبول میشن و؛ هم کار میکنن و هم درس میخونن و هم زندگی !
که البته دیبا بیشتر خودش رو غرق درس خوندن کرده و گاهی کم توجهی میکنه نسبت به سیاوش. سیاوشی که بخاطر شرایط خانوادگی در دوران مجردی کمبود محبت داره و توقعش از دیبا زیاده
زندگی در جریان هست تا اینکه به ششمین سالگرد ازدواجشون میرسن و یک جشن کوچیک خانوادگی میگیرن
وقتی شمع های روی کیک رو فوت میکنن دیبا حس میکنه که چقدر خوشبخته و چقدر در این زندگی آرامش داره اما فردای همون روز دوست دیبا میاد سراغش
رعنا با ی دسته گل میاد خونه دیبا و سیاوش و به دیبا میگه که به شخصی علاقه مند شده که ۱۱ ساله دوستش داره....
این متن برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.