نیاز دارم بنویسم ، مثل نیاز به تنفس ، درست زمانی که ریه ها خس خس می کنند و برای زنده ماندن تقلا می کنی. فرقی نمی کند چه بگویم ، حرفی ندارم ، اما تا بی نهایتِ دنیا کلمه دارم که بنویسم و کاغذ هارا فتح کنم.
شاید روزی حس می کردم ضعیف ترین ، ناتوان ترین و سیاه بخت ترین انسان روی زمینم. چون زندگی متوقف شده بود ، دیگر نمی توانستم ورزش کنم. به قول یاس ، دنیا از یک عطسه گریخته بود. شهر پر از مردگی بود. نفس نمیکشیدیم. زنده بودن را حبس کرده بودیم در مکعب های کوچکی که برای دلخوشی به آن خانه میگوییم. فکر می کردم تمام میشود. مثل تمام رنج های بشریت که روزی به اتمام رسیدند. مثل طاعون و وبا و البته ، تنها رنج بشر که هیچوقت انتها ندارد جهل است.دوره ی بیماری به اتمام رسید و وقتی به خودم آمدم دیدم روح من هم تمام شده. قلبم درست کار نمی کرد. خسته بود. ناتوان تر از کلماتم. داستان تازه ای شروع شد. معاینه های پی در پی ، بیمارستان ، قلب ، قلبِ من.و درست زمانی زندگی به پایان رسید که دکترِ سالخورده ای متفکر به برگه های آزمایش نگاه کرد. سرش را تکان داد و به پدرم خیره شد. من که تمام حواسم به عینک گرد و ته استکانی اش بود ، اما به نظر میرسید به پدر نگاه می کند ، موجود زنده ی دیگری در اتاق وجود نداشت که بخواهد به آن چیزی بگوید.بعد صدایش را می شنیدم. که می گفت دیگر نباید بدوم. دیگر نباید مبارزه کنم. دیگر نمی توانم تمام روز را در سالن ورزشی بگذرانم. هیجان و استرس مسابقات قلبم را از کار می انداخت. تمام شده بود. گوش ندادم بعد از آن چه میگوید. دیگر همه چیز تمام شده بود. رویاهایم سوخته بودند. دکتر با دست های خودش آرزوهایم را در سطل زباله انداخت. تصویری که از قهرمانی و رسیدن در ذهن داشتم به کلی نابود شد. از مطب که بیرون آمدیم چهره ی پدرم درهم بود. سابقه نداشت اینطور غمگین به من نگاه کند. اما بعد سعی کرد همه چیز را عادی نشان بدهد.لبخند زد. دستم را گرفت تا از آن مکان نفرت انگیز خارج شویم.
آن شب تمام اوقاتم را اینطور گذراندم : خیره شدن به سقف و فکر کردن به اینکه کجای کار اشتباه بوده. سراغ کمدم رفتم. لباس مبارزه.خنده دار بود. همه چیز مضحک بود. من کاری جز ورزش کردن بلد نبودم. ساده تر بگویم ، هیچ استعدادی نداشتم. هیچ چیز. فکر می کردم برای ورزش متولد شده ام. قبل از آنکه مرگ را حس کنم. حالا تمام دنیا دور سرم چرخ میخورد و من پوچ ترین آدمی بودم که در این شهر زندگی می کرد.دستم را روی قلبم گذاشتم. بی قرار بود ، آرام نمی گرفت ، شاید فهمیده بود چه اتفاقی در حال رخ دادن است:من از بین رفته بودم.
منزوی تر از همیشه شده بودم. مدام عصبانی بودم. به زمین و زمان ناسزا میگفتم ، همه مقصر بودند. بیشتر از همه ، قلبم مقصر بود. شاید اگر می توانستم با یک تکه سنگ جایگزینش کنم هیچکدام از این مشکلات پیش نمی آمد.سال تحصیلی جدید آغاز شد. مدرسه " خوب بودن" من را با توجه به نمره ی ریاضی ام می سنجید. اگر نمره ی بالای 17 میگرفتم ، من خوب بودم. اما اگر چیزی غیر از این بود ، من بدردنخور ترین و خنگ ترین دانش آموزی بودم که تا به حال وجود داشته.همه چیز به طرز وحشتناکی به هم گره خورده بود ، گره های کوری که قدرت باز کردنشان را نداشتم.
تصاویری از اسطوره هایم که روی دیوار اتاقم بودند ، مدال هایم ، دستکش های مبارزه و دفترچه ای که تمریناتم در آن ثبت میشد را در جعبه ای گذاشتم و در آن را بستم.به سرنوشت منی دچار شد که هر روزم گوشه ی این اتاق تاریک می گذشت،به انتهای کمدم تبعید شد تا دیگر به یاد نیاورم در گذشته چه کسی بودم.
هنوز هم نمی دانم که من برای ورزش متولد شده بودم و اگر اینطور نبود ، تقدیری بود تا در حرفه ای دیگر به نقطه ی "ایول ، من برا این کار ساخته شدم!" برسم؟
چند سال از اون ماجرا می گذره و من هنوز هم به رویای دفن شده ام فکر میکنم.اما حالا هیچکس رو مقصر نمی دونم. راه های دیگه ای هم برای زنده بودن پیدا کردم. مینویسم ، طراحی می کنم ، با گرافیک فال این لاو شدم ،ساعت ها غرق روتوش عکس ها و کشیدن لوگو میشم ، زیست شناسی جزوی از من شده و این روز ها پوستر هایی از آناتومی بدن انسان اتاقم رو قشنگ کردن. اگر تا ابد به سقف خیره می شدم و به ای کاش ها فکر می کردم ، اشک می ریختم و آرزو میکردم تا قلبم رو توی سطل زباله بندازم ، هیچوقت نمیفهمیدم که قسمت هایی از این بازی از قبل تعیین شده و باید با چیز هایی که داری بسازی. با چیز هایی که داری...