
می امدند و گریه می کردند و می رفتند.قبل از من می امدند و بعد از من می رفتند.آنموقع ها وجود نداشتم.مردم ارزش داشتند.گاهی حتی شب ها هم عزیزان رفتگانشان را رها نمیکردند و تا صبح گل می گفتند و گل می شنفتند.وقتی به خانه بر می گشتم می دیدمشان،می دیدم و تمام می شدند.صبح بعد کسی آنجا نبود،باز هم من بودم و شاهکارهایم.
اینجا زمان معنایی ندارد،وقتی همه مرده اند،مهم نیست ساعت چند است،مهم نیست چند شنبه است.بیرون اینجا فرق می کرد.همه می رفتند،می آمدند،نفس می کشیدند.ساعت ها تیک تیک می کردند و گل ها در می آمدند.یک روز آمدند و گفتند حق بیرون رفتن نداری.یک مرض جدید آمده،اگر بیایی بیرون مرض قبرستان را بقیه هم میگیرند،می میرند،کارت زیاد میشود.آنموقع نمیدانستم مرض قبرستان چیست.حصار ها را کشیدند و رفتند.گفتند بمان با مرده ها بازی کن.دیگر زمان نگذشت،فقط خاک بود،خاک!
همان هایی که ساعت ها رفتگانشان را بدرقه می کردند،حالا نزدیک قبرستان هم نمی آمدند.نعش کش می آمد و جنازه را می انداخت و می رفت.شاهکار را من باید خلق میکردم.
گاهی وقتها روزنامه می آوردند.البنه هیچکدام دست اول نبود و در بهترین حالت متعلق به یکی دو روز پیش بود.اوایل آزار دهنده بود.اما بعد از چند مدت روزنامه های دو سه روز پیش شد روزنامه های امروز،دو سه روز دیگر و آخر سر صد سال و هزار سال دیگر.وقتی به آواز مرده ها گوش بدهی از دست زمان لیز می خوری.اوایل فقط من قبل از دفن مرگان با انها صحبت میکردم،ولی مدتی بعد آنها هم جواب دادند.
مردن چیز عجیبی است.آدم فکر می کند حماسی است،سوزناک است،شرافتمندانه است و آخر سر هم آدم را بغل می کنند تشییع می کنند.اما یک روز که نشستی چایی ات را می خوری می گویند بست است،حلوایت را می خورند و دورت می اندازند.اگر می توانستند گوشت تنت را هم می خوردند تا هدر نرود.نمی دانم،شاید هم به همین خاطر به من پول میدهند تا بکارمشان،شاید بتوانند شیره آخرین یاخته شان را هم بکشند.گورکنم یا باغبان؟نمی دانم.
بچه که بودم از مرده ها می ترسیدم.پدرم پزشک بود.هم و غمش این بود که ملت را زنده نگه دارد.هر وقت می دید کاری کمی دور از دستورالعمل اخلاقی نظافت و بهداشت سفت و سختش می کردم،کتکم میزد،آنقدر که بمیرم تا نمیرم.آخر هفته ها به جای پارک سردخانه ام می برد و مرده های بی کفن نشانم می داد.پلک هایشان را باز می کرد و صورتم را به صورتشان می چسباند.سرد بودند،نفس نمی کشیدند.می برد و می ترساندم تا از اخلاقش تبعیت کنم و نمیرم.شاید فکر می کرد با کتک زدن و ترساندن من می تواند مرگ را پشت در نگه دارد.می تواند دل مرگ را بسوزاند.در خانه حبسم می کرد تا دست مرگ به من نرسد.برای همین فکر می کردم مرده ها هیولا هستند،تا اینکه پدر مرد.
پدرم مرد و دیگر آزارم نداد.فقط جنازه اش را دوست داشتم.خودم قبرش را کندم و دفنش کردم.همه رهایش کردند ولی من آنجا ماندم.دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش.نمی دانم،شاید هم می خواستم پس ماند یک مرد به اصطلاح شرافتمند تنها نماند.
فردای روزی که دفنش کردم عضو جدید اپرای مردگان شدم.مرده ها بودند ومن.کسی که استخدامم کرد عقیده داشت تجارت مرده ها برایش سود چندانی ندارد.من را اینجا به امان خدا ول کرد تا فردا صبح علی الطلوع برود کاری به قول خودش درست و حسابی دست و پا کند.ولی گذارش باز هم به اپرای مردگان افتاد و خودم به عنوان اولین پروژه حرفه ای دفنش کردم.البته آن موقع ها فکر می کردم همه مردگان به خوبی پدرم آواز نمی خوانند،ولی حالا می فهمم که آن موقع هنوز دلبسته مطرب ها بودم.وقتی هجویات گوش بدهی گوشت چرک می گیرد،دیگر نمی فهمی که هنرمند چه می گوید.
پدرم از زمانی که به خاطر دارم ویولن دستم داد و گفت بزن.هیچ وقت سر از سِر این دستگاه در نیاوردم.نمی فهمیدم چرا مردم آن قدر به این اصوات بی مفهوم علاقه دارند.موسیقی دوست داشتم،ولی هیچ شاعر و خواننده ای آنقدر موزون نبود که ترکیبش با ساز موسیقی حاصل کند.وقتی پدرم مرد بالاخره توانستم ویولن بزنم، ولی آن موقع نفهمیدم چرا.مدت زیادی نفهمیدم چرا،ولی وقتی مرض قبرستان گرفتم فهمیدم که تمام این سالها به آواز مردگان گوش می دادم،فهمیدم که مرض قبرستان چیست.مرض قبرستان موسیقی است.آنقدر گوش می دهی که حتی مابین مزخرفات روزنامه ها هم پی نت بگردی،آنقدر گوش می دهی که وقتی زنده ها فالش می خوانند دوست داری با دست های خودت آن صدای آزار دهنده را خفه کنی تا دیگر فالش نخواند و به اپرای کاملا روی نت مردگان بپیوندد.خودم دستش را می گرفتم و اولین قطعه اش را می ساختم،هر کسی می مرد همین کار را می کردم.
هر مرده ای آواز خودش را داشت و هیچکدام شباهتی به دیگری نداشت.هر کدام شاهکاری استثنایی بود.من روی این آواز ها ویولن میزدم و توی کاست ظبط می کردم و توی قفسه مخصوص نگه می داشتمش تا جاودان شود.حتم دارم مطرب ها برای همین مردگانشان را کفن پیچ می کردند؛تا صدایشان آواز فالش و مزخرفشان را قطع نکند.حتی شنیده ام بعضی جاها توی تابوت می کنندشان و میخ می زنند تا صدا به هیچ وجه بیرون نزند.
البته دست آخر اپرای مردگان زورش به مطرب ها چربید.بعد از چند مدت از شیوع مرض بیرون اینجا،مردگان را بی کفن و برهنه می آوردند.بعد از چند مدت چند تا چند تا می آوردندشان و آخر سر هم گفتند جا نداریم،هر ده تا را توی یک قبر بکن.همین شد که بسیاری از هنرمندان ما از حال تک خوانی به ارکست منتقل شدند و آثار جدید و بسیار متفاوتی خلق شد.
آن موقع هنوز روزنامه ها را دنبال می کردم.می گفتند آنقدر که مرض کشته جنگ نکشته.خنده دار است.تصور کن از زیر توپ و تیر و خمپاره جان سالم به در ببری،آن وقت یک چیز که حتی نمی دانی چیست از نا کجاآباد بیاید نفست را بگیرد.
همین است که مطرب ها را درک نمی کنم.نمی شود همه عمر به چرت و پرت بگذرد.طبل و دوقل آنها مهمان امروز و فرداست،.همین است که تا تقی به توقی بخورد این مطرب ها از طرب و خوش گذرانی به فلاکت و بیچارگی می افتند و دست آخر هم می گویند زندگی به درد نمیخورد،بعد هم آنقدر می شینند و آنقدر توی سر خودشان می زنند که خود زندگی هم حالش از آنها به هم بخورد.
آخر سر یک روز یادشان رفت اعضای جدید را تحویل بدهند.مدتی گذشت.نمی دانم یک ساعت بود یا یک سال،ولی هر چه بود در فقدان موسیقی طولانی بود.در پی اعضا بعد از نمی دانم چه مدت از گورستان بیرون رفتم.به شهر که رسیدم،همه مرده بودند.پیر،جوان،زن و بچه همه مرده بودند،همه.فقط مریض قبرستان بود و اعضای جدید اپرا.آنها مرگ را با من حبس کردند،از مرگ گریختند،ولی مرگ من را رها کرد و پی اینها رفت.روی یک تپه رفتم،به راستی که همه مرده بودند،یک صدا آواز میخواندند.ویولنم را برداشتم و زیر چانه گذاشتم.