ویرگول
ورودثبت نام
عباس پیرداده
عباس پیرداده
عباس پیرداده
عباس پیرداده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

جاده‌ی خواب

تا حالا اسم خواب تکراری به گوش‌تان خورده. از وقتی پدرم فوت کرده سال‌هاست که همین یک خواب را می‌بینم. همیشه یک جور شروع می‌شود. پشتِ رُلم، شب است، زمستان است، برف می‌بارد و من سفیدی جاده و سیاهی شب را می‌شکافم و پیش می‌روم. صدای گوینده رادیو قطع و وصل می‌شود، به سکته می‌افتد و دوباره عادی می‌شود. هوای اطرافم بوی دود اگزوز، بوی گاز و بوی پرتقال تامسون می‌دهد. خستگی و خوابِ سمجی افتاده پشتِ پلک‌هام و سلول سلولِ بدنم از فرمان‌های مغزم برای نخوابیدن سرپیچی می‌کند. ولی باید بیدار بمانم، برانم و خودم را به خرم آباد و به پدرِ محتضرم برسانم. من این جاده را مثل کفِ دستم می‌شناسم، از بس آمده و رفته‌ام، چشم بسته و در خواب هم می‌توانم مسیر را پیدا کنم.

نرسیده به پلیس راه اراک، مثل دُم روباه برف می‌بارد، پنبه‌ای و خاموش. و جز آدم‌ها این موجودات مزاحم و ماشین‌هایشان، دشت آرام و پذیرا زیر پتوی سفید و نمناک برف آرمیده. تِق تِق خلسه‌آور برف‌پاکن‌ها خواب‌آلودم می‌کند. مثل شماطه‌ی یک ساعت دیواری می‌بردم به خاطراتی که از پدرم داشتم. خیالپردازی خاصیت شب، جاده، برف و رویاست.

لُخت و عور، با یک شُرتِ آبی پهلوی پدرم لبه‌ی یک دماغه‌ی پانزده متری ایستاده‌ام. پسرهای نوجوان و مردهای میانسال چند قدم فاصله می‌گیرند و مثل دیوانه‌ها می‌پرند توی گودی رودخانه. پدرم می‌گوید:« آماده‌ای؟» نیستم، ولی مخالفتی هم نمی‌کنم. از بالا نگاه می‌کنم، سبزی آب رودخانه می‌ترساندم. دلم نمی‌خواهد بپرم. پدرم یکهو بغلم می‌کند، دورخیز می‌کند و دیوانه‌وار از لبه می‌پرد به سمت پهنه‌ی سبزِ لرزان که برقابرقش چشم را می‌زند. صورتم را می‌چسبانم به موهای سیاه، بلند و خیس سینه‌اش. پدرم می‌خندد و وسط راه ولم می‌کند. یکهو خودم را زیر آب می‌بینم، توی گوش، قلب و سرم ضربان هست. چند لحظه، مثل یک شئ شناور و بی‌مصرف ثابت می‌ایستم و کفِ رودخانه را نگاه می‌کنم. پدرم از ناکجا می‌رسد، بغلم می‌کند و به سطح آب می‌برد. حس ترس و تنفر از پدرم همان روز در من شکل گرفت و سال به سال قوی‌تر و بیشتر شد.

اینجا باید بپیچم. می‌پیچم. و به سمت جاده‌ی بروجرد حرکت می‌کنم. گفتم که چشم بسته هم راه را بلدم. پهنه‌ی دشت سفید و دست‌نخورده است. حیفم می‌آید فقط یک رهگذر باشم، بگذرم و نگاه کنم. مثل عادتهای بچگی وقت باریدن برفِ شبانه دوست دارم بیرون بزنم. نگه می‌دارم، پیاده می‌شوم و ده بیست قدم روی برف راه می‌روم. عجیب است، تنهام، و هیچ ماشینی از جلو یا عقب نمی‌آید. قرچ قرچِ زیر پاهام را دوست دارم. می‌نشینم و یک مشت برف به صورت و چشم‌های خواب‌آلودم می‌مالم. و با دقت و وسواس سعی میکنم عقبکی پا جای ردپاهای آمده خودم بگذارم و به ماشین برگردم، بی‌اینکه با ردپایی اضافه بکارت برف را دوباره لوث کنم.

همه‌ی عمر فراری بودم از اینکه شبیه پدرم بشوم ولی شدم. حالا در بیست و نه سالگی بیشترِ عادت‌هاش مثل بیماری مسری به من رسیده. انزواطلبی و انسان‌گریزی‌اش، خیره شدن به دست‌هاش و علاقه‌‌اش به زن‌های توپُر و تپل. بچه که بودم زُل می‌زدم به مناسک اصلاح صورتش. تیغِ سوسمارنشان را نصف می‌کرد و نصف دیگرش را نگه می‌داشت برای سه روز دیگر. بعد فرچه می‌زد به صابون و صورتش را کف‌مال می‌کرد. همیشه سه تیغ می‌زد و چپه‌تراش. هیچ وقت ندیدم پدرم ریش بگذارد.

کله‌ام را چند بار تند تند تکان می‌دهم تا خواب از سرم بپرد ولی نمی‌پرد. به صرافت می‌ا‌فتم بزنم کنار و ساعتی بخوابم، می‌زنم کنار و رادیو را روشن می‌کنم و می‌گیرم می‌خوابم. شاهکارم، توی خوابم می‌گیرم می‌خوابم. میان خواب و بیداری می‌شنوم گوینده خبر آسمان بیشتر شهرهای کشور را صاف و با جَوِ پایدار اعلام می‌کند.

دوباره یاد پدرم می‌افتم و یاد روزی که مادرم تصادف کرد. خانواده‌ی من رکورددار تصادف و مرگ با ماشین است. گاهشمار تقدیر خانواده این طور نشان می‌داد. مادرم با کامیون باری، خواهر بزرگم با اتوبوس زیارتی وخواهر کوچکم با پیکان سواری. انگار خانوادگی با چارچرخه‌های متحرک مشکل داشتیم. استثنا پدرم بود که حالا داشت از سرطان پانکراس می‌مرد. هنوز سالِ مادرم تمام نشده بود که یک زن جوان گرفت. باز هم توپُر و تپل. یک هفته بعد هم به خاطر زن جوانش عذرم را خواست و از خانه بیرونم کرد.

با بوق نکره‌ی یک تریلی ترانزیتی از خواب می‌پرم. رادیوی ماشین هنوز روشن است و ترانه‌ای قدیمی پخش می‌کند. کاپشنم را می‌پوشم و از پشت شیشه به هوای گرگ و میش بیرون نگاه می‌کنم. چند دقیقه دیگر همان طور سر جایم می‌نشینم، رادیو را خاموش می‌کنم، استارت می‌زنم و دوباره راه می‌افتم. نرسیده به پلیس‌راه خرم‌آباد، چند نفر کنار یک ماشین ایستاده‌اند. انگار تصادف شده. روی جاده کلی پرتقال له شده ریخته شده، یک خاور ایسوزو با یک پژو شاخ به شاخ شده، پژو مچاله شده و کلی خون روی برف و پرتقال‌هاست. عجیب اینکه رادیوی پژو هنوز کار می‌کند. صدای گوینده رادیو گاهی قطع و وصل می‌شود و به سکته می‌افتد و دوباره عادی می‌شود. هوای اطرافم بوی دود اگزوز، بوی گاز و بوی پرتقال تامسون می‌دهد. گاز می‌دهم و از کنار صحنه‌ی تصادف رد می‌شوم. نرسیده به ورودی شهر، زن بابام زنگ می‌زند و خبر مرگ پدرم را می‌دهد. دقیقا همیشه همین جا از خواب می‌پرم و هیچ وقت به خانه نمی‌رسم. هیچ وقت.

# دنده عقب با اتو ابزار

خواباتو ابزاردنده عقب با اتو ابزار
۵
۱
عباس پیرداده
عباس پیرداده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید