از همون اول هم حس نزدیکی بیشتری با غم داشتم. اصلا انگار تنها حس واقعیه دنیا غمه.
کم کم تبدیل شد به یه دوست نزدیک اونقدری که از اون به بعد هرشب میشینیم با هم دیگه درد و دل میکنیم تهشم یکم گریه میکنیم بعدش میخوابیم. نمیدونم ولی هرچیزی که غم داره به من نزدیک تره..
آهنگی که غمگین باشه، عکسی که تاریک باشه، شهری که ساکت باشه؛ اینا رو بیشتر دوست دارم شاید چون حس میکنم اینا واقعی ترن.
به نظر من شادی فقط یه تـوهمه که خیلی هم خوشگله اما درنهایت هرچقدرم که طول بکشه تهش رَختاشو میریزه توی ساکش و میره و این غمه که تا آخرش روح تو رو بغل میکنه.
همونطوری که قهوه رو هرچقدرم که شکر بریزی توش بازم تلخه این دنیا رو هرچقدر نمک شادی بهش اضافه کنی بازم زهرماره.....
نظر تو چیه؟!