سر در گم؟
احساس می کنم واقعا سرم گم شده است.
نمی دانم چند روز از روزی که قول دادم گذشته است، اما می دانم از آن روز به بعد به آن وفا نکرده ام.
استرس مثل همیشه از گوشه ناخن و انگشت هایم می چکد و من مثل همیشه کاری برایش نمی کنم.
برای خود بهانه می آورم... خسته ام... بی حالم... امروز سرم درد می کند... از فردا شروع می کنم...
دیگر حتی خودم هم به خودم اعتماد ندارم. نمی دانم واقعا حالم خوب است یا نه، بنابراین عذاب وجدان مهمان همیشگیم شده که حتی نمی دانم از کی آمده و کی می رود.
اصلا چرا باید بلند شوم در دنیایی که همه دنبال خوابند؟چرا مثل بعضی چشم هایم را نبندم ، خود را به خواب نزنم؟ برای آن ها که خوب جواب داده، چرا برای من ندهد؟ ته این دنیا چه می شود؟ من که قرار است بمیرم، تلاش به چه دردم می خورد؟
می پرسم و می نویسم و همزمان خود جواب خود را میدهم... چون تو دنبال خواب نیستی... چون تو در این زمانه چشم های از قبل بسته ات را با هر ضرب و زوری باز کردی و خواستی که بیدار باشی... چون هیچوقت برای تو خواب جواب نبوده... خودت می دانی که ته دنیا برایت بی ارزش است، تو به مسیر فکر می کنی نه انتها... چون بی تلاش، تو مثل برگ پاییزی فرسوده می شوی، چون بی تلاش سردرگمی!
نشخوار های فکری ام امان می برند و من مثل یک دانش آموز درس خوان نت برداری میکنم. اما فکری جدید...
مسیر سفر مهم است یا انتهای آن؟
یادم است هربار که شمال می رفتیم، بدون اعتنا به جاده و هوا و کوه و درخت، چشمم به دنبال دریا بود و بس.
حال چگونه می توان گفت از مسیر لذت می برم؟ نکند هنوز هم خودم را نمی شناسم؟ اصلا اگر مسیر برایم مهم بود، چرا این مسیر سخت و پر و پیچ و خم و بی رنگ و رو؟
با خودم می جنگم... چون تو غم را می پرستی... چون تو بدون غم زندگی را تکراری و پوچ می بینی. به همین دلیل است که راه سخت و طوفانی را انتخاب کردی.اما... فکر جدید...
آیا غم باید محترم شمرده شود؟
یادم است بچه ای بودم لوس و لجباز که به بچگی خود واقف بودم و از آن استفاده می کردم برای پوشاندن اشتباهاتم. در همان روز ها بود که تو آمدی و گویی که انتقام همه را گرفتی... کارم شد شب ها گریه و روزها تظاهر.
بعد از آن، در یک شب بزرگ شدم. همان شبی که رفتی! لجباز نبودم، لوس نبودم، قهر نکردم. غم تو باعث شد بیشتر به خودم پناه ببرم. کنج خلوت و محفل آرامشم شد گوشه یک اتاق و فکر و خیال.
من با غم بزرگ شدم، رشد کردم و بالغ شدم. اگر غم نبود، من همان بچه ای بودم که لوس و لجباز بود.پس غم محترم ترین برای من است. اما غم هم حد دارد، مگر نه؟!
پشیمانم؟ از راهی که رفتم؟ از خودم که خود را نشناختم؟ از این نوشته طولانی که مانند طوماری از افکارم شده؟ از تو؟
نمی دانم... فقط می دانم از تو پشیمان نیستم... تو مرا بزرگ کردی... من با تو دیدن را آموختم... با تو یاد گرفتم فکر کنم...هرچند تو هیچ وقت نمی دانی من خوب می دانم بی تو هیچ نبودم.
بدم می آید که همه حرف هایم به تو ختم می شود.پس خودم چه؟
می دانی در اصل من از خودم پشیمان نیستم، نه از تو! من از خود بیدار و سردرگم و غمگینم پشیمان نیستم.