پنج شنبه شروع شد .تازه سوار اتوبوس شرکت شدم.جای شیرین نشستم.امروز نیومده ،نمیدونستم نمیاد ،زنگ زدم بهش با اینکه مطمئن بودم گوشیش خاموشه،آخه همیشه همینطوره کمتر اتفاق میوفته گوشیش همراهش باشه یا روشن باشه.جای تعجبِ که جواب داد،دخترش تب داره امروز نمیاد.خودخواهانه ناراحت شدم.با اینکه لاین کاریمون جداست وخیلی نمی بینمش جز ساعتهای استراحت،بازم دوست داشتم باشه،اگه بخوام یکی از خوبیای کار کردن توشرکت رو با اینکه انگشت شماره ،بشمارم،قطعا یکی از اونا شیرینِ.
بعد از من اومد ،اوایل شاید تا یکماه اصلا نمیشناختمش .واقعا شروع دوست شدنمونو یادم نیست چطوری اتفاق افتاد .با حرفهای معمولی که دونفری که کنار هم توی رفت وبرگشت به محل کارشون میزنن حتما شروع شده.اما ادامش والان ،وجودش برام یه نعمته،شیرین رو نمیدونم چرا ،اما خواهرانه دوست دارم مثل اسمش شیرین بی ریا ساده وبانمک
حالا من رازهاشو میدونم گذشته وحالش رو دغدغه هاشو
خلاصه که به قول خودش پونزده ساله میشناسیم همو.پیشنهاد دوست شدنمون از طرف اون بود .با این جمله که من میخوام باهات یه دوست واقعی باشم قول بده اگه من چیزی از تو شنیدم فقط وقتی که از خودت پرسیدم مطمئن بشم وتو هم همینطور اگه چیزی پشت سرم شنیدی اول از خودم بپرس. مثل بچه های کلاس اولی که از ماماناشون جدا شدن ودرنهایت تنهایی که دلت نمیخواد با هرکسی دوست بشی،
عهدو پیمان ما اینطوری شکل گرفت.عجیبه چون دیگه تو سن وسال ما ،دوست جدید پیدا کردن و همراهی به این راحتیها نیست.
به نظر من این جمله ی ساده، اصل همه ی روابط باید باشه.( چیزی اگه دربارم شنیدی راست ودروغشواز خودم بپرس)
خلاصه که توی محیط بسته وعجیبی که هستیم ودیگه تقریبا همه همو میشناسیم .نود درصد آدما اینجورین که همیشه دنبال یه چیز منفی ازت میگردن که تخیل وتوهم خودشونو بهش اضافه کنن وبا بقیه به اشتراک بگذارن.
حالا شما بگید چند درصد، آدم باید خوش شانس باشه که با یکی آشنا بشه که انقدر روحیَش زلال مونده.
من خوش شانسم .زندگی رو با همین چیزای به ظاهر کوچولو دوست دارم❤️😊
فردا جمعس ومن به خاطر همین پنجشنبه هارو دوست دارم.
زود بگذر وبه خیر بگذر پنجشنبه جان😊