لیلا بانو
لیلا بانو
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

کمی غمگین ، کمی بامزه

سلام عزیزانم.

از روز اولی که قرار شد بعد از صبحانه برم وبگم که نمیخوام کار کنم ،وسایلم رو جمع کنم وبرم پی کارم

بیشتر از پنج ماه میگذره،هنوزم گه گُداری که تحت فشار یه سری موضوعات قرار میگیرم با خودم میگم باید یه فکری بکنم ،نمیخوام بمونم،باید یه کار دیگه پیدا کنم.اما شدت این فکرها نسبت به هفته ی اولی که اومدم خیلی فرق کرده.شاید دچار وابستگی شده باشم چون اینجا همونقدر که آدمای عجیب داره .آدمای بی شیله پیله هم داره.زنایی که سرپرست خانواده هاشونن .زحمت کش هستن .سن وسالی ندارن اما گرد پیری بد جور روی صورتهاشون خط انداخته،وزیباییهاشون زیر لایه لایه زحمت و خستگی پنهان شده.با دردو دل کردن سبک میشن وهمین براشون کافیه.البته جلب این اعتماد راحت نبود. حالا من کم وبیش قصه ی زندگیِ خیلیهاشونو میدونم.قلبم از شنیدن خیلی ازاین داستانها جریحه داره وغم واندوهم برای این که نمیتونم کاری براشون انجام بدم زیاد.

خدا جونم آغوش مهربونتو باز کن برای همه ی آدمهای زحمتکش.دستشونو بگیر یا الله🤲


سومین شبی که برمیگشتیم سمت خونه هنوز با کسی آشنا نشده بودم. طبق معمول از خستگی بیهوش شده بودم.زنگ تلفن بیدارم کرد ،همسرجان بود

گفت کجایی.منم سر جام یه تکونی خوردم ، بیرونو نگاه کردم .من اصلا مسیر رو نمیشناختم.اما بعضی چیزا به نظرم آشنا اومد،گفتم فکر کنم نزدیکیم.گفت آخه یه اتوبوس همرنگ سرویس شما از اینجا رد شد.آخه سر ایستگاه آخر میاد دنبالم.‌خیلی مطمعن گفتم نه هنوز مونده.قطع کردم و بیرونو تماشا میکردم که یدفعه راننده داد زد خانم خانم شما چرا پیاده نشدی و من که هنوز خواب از سرم نپریده بود،برق از کلم پرید . دست و پامو گم کرده بودم.نمیدونم چی گفتمو چی شنیدم.فقط یادمه گفتم آقا فقط بگو اینجا کجاست که من بگم همسرم بیاد دنبالم.اونم فهمید هول شدم گفت خیلی دور نشدیم بگو فلان جا.منم زنگ زدم و گفتم بجنب بیا که من الان از استرس میمیرم😅خب چیکار کنم

من تا اونموقع نمیدونستم یه همچین شهرک صنعتی وجود داره .یه همچین مسیری هست،تازه خواب هم بودم.بسه یا بازم توجیه کنم😒☺️

خلاصه که من پیدا شدم وبه آغوش گرم خانواده برگشتم🤪

بازم از این هنرمندیها دارم.میگم براتون😏


خاطرهدرد و دلغمگینبامزهحواس پرتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید