قلبم داشت توی دهانم می آمد شقیقه هایم به شدت میزدند و دستهایم میلرزید از پنجره کوچک و غیر قانونی اتاقم که با دستهای خودم و با مخاطرات زیاد کنده بودمش و همان را هم در نوشته هایم بسیار توضیح داده بودم . با احتیاط به بیرون نگاه میکردم توی یک ماشین سیاه مردی زیر درخت نگه داشته بود تا از بارش شدید تگرگ در امان باشد ولی سایه سار درخت تمام سطح ماشین را مصون نمیداشت او خواست کمی جا به جا شود تا پوشش کاملتری داشته باشد ولی متاسفانه چرخ جلوی سمت سرنشینش را توی جدول انداخت به او مشکوک شدم بی هنر بودنش که بی هنر بود شاید از اعضای نیمه ارشد و ماموران دستگیری و انتقال من به انجمن بود تمام بدنم سست شد او از ماشین سیاهش پیاده شد و به طرز عجیبی از آن راه دور و زاویه نا مناسب متوجه پنجره تقریبا نامرئی من و نگاه مضطربم شد و با دست اشاره کرد که بیا کمکم کن مردی پنجاه ساله ودیلاق با عینکی ضخیم بود خیلی خودم را گم کرده بودم میتوانستم پنجره را ببندم و توجهی به او نکنم ذهن پیچیده اوتیسمی اجازه تصمیم گیری بهم نمیداد داشتم از درون متلاشی میشدم نتوانستم بنشینم در اتاقم را باز کردم مادرم روی کاناپه اش در آن بعد از ظهر بهاری چرت بعد از نهارش را ادامه میداد و متوجه من نشد درِ واحد را هم باز کردم آنقدر مشوش بودم که یادم رفت این خانه آسانسور دارد چند پله که پایین رفتم تازه متوجه تاریکی شدم حتی یادم رفته بود که چراغ هم داریم بعد یادم آمد دمپایی نپوشیده ام و بعد از آن هم فهمیدم با شلوارک پایین میروم این یکی اصلا پذیرفتنی نبود راه رفته را برگشتم چاقی پدر قلبم را در آورده بود داشت از فشار میترکید با این ذهن پیچیده و فکرهای سمی بدنم را نابود کرده بودم زود شلوار پوشیدم و با آسانسور پایین رفتم او داشت آنجا جوانب اتفاق را میسنجید با ترس و لبخندی مصنوعی نزدیکش شدم میخواستم ازش بپرسم شما از طرف انجمن هستید؟ ولی احتیاط کردم بعد از کلی مرارت و جان کندن ماشینش در آمد و بی حرف و تشکری راهش را گرفت و رفت و فهمیدم عضو هیچ جایی نبوده و به خانه برگشتم یک پیام دیگر در اینستا برایم آمده بود