ماهیهای مردهی من
نه، امکان ندارد! من بیگناهم! فقط دستم را روی آب کشیدم، همین! از کجا باید میدانستم که لمسِ دستِ من ماهیها را میکشد؟! پس چرا خودم هنوز زندهام؟
جوهر استامپ را با تف پاک کردم. گوشهی لباس عروسیام مالیدم، همان لباسی که پر از پولکهای سفید بود. میخواستم نشانِ زور را پاک کنم،همین! میخواستم دیوانه نشوم. اگر دیوانه بودم، چرا چاقو را زیر کمربند توریام قایم کرده بودم؟ چرا لامپهای ستارهای حیاط را لگد نکردم؟ من که از رنگ سفید مهتابی بیزارم. سفید! همان رنگ اتاق خالیای که سرم را محکم به دیوارش کوبیدند.
یک بار گفتم: اگر ماهیام، باید دیوار اتاقم آبی باشد. کسی گوش نکرد.
من همیشه عاشق ماهیها و پولکهایشان بودم. نه! دوستشان داشتم. آرام بوسیدمشان و پولکهایشان را کندم. فقط چندتا!چندتا کافی بود برای گردنبند قرمز، شبیه انتخابهایی که هیچوقت نداشتم.
چاقو را از زیر بند توری درآوردم، به بهانهی تهوع، گوشهی حیاط رفتم و وسیلهی ارتکاب این انتخاب را بریدم. انگشت اشارهام را. گذاشتم لای پولکها. خون خشکشده رویشان، منظرهای از غروب خورشید کنار دریا ساخت. همرنگ زخمهایی که داشتم، اما هیچکس نمیدید. تفاوتش این بود که غروب کنارِ دریا را همه دوست داشتند اما دردهای مرا حتا نمیدیدند.
آخ! انگشتم هنوز میسوزد. نه از سوزن و بخیه. از تمام برگههایی که پایشان انگشت زدم. پشت سر هم! یکی برای ازدواج، یکی برای رضایت، یکی برای جدایی، یکی برای حضانت، یکی برای خروج،یکی برای پذیرش، یکی برای اعتراف... و یکی برای...!
حالا چه؟ افتادم تیمارستان! گوشهی اتاقِ سفید و سرد با بویی شبیه جیشِ مانده و دری که قفل است.و پنجره ؟!اوه...پنجره دارم ولی دستم نمیرسد که بازش کنم. من که این همه انگشت زدم چرا زندگیام راحت نشد... !؟
گردنبندم کو؟! انگشتم...وای..
یعنی من واقعا دیوانه شدهام؟!
ببین! دست به تنم که میکشم، اتاق پر میشود از ماهیهای قرمز، پر از لایکهای مرده، پر از من...منی که هنوز دارم غرق میشوم حتا بی انگشتِ اشاره!
پرشنگ صوفیزاده
بهار ۱۴۰۴