یارا?
یارا?
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

عاشق را میلی به بودن نیست


شاملو، بخوان.

شعر بخوان در بر گوشم.

حال که شاملو، از مولانا میخواند، گو ای جان و تنم. چو احمد برای آیدا عاشقی کنم یا...شاید هم چون مولانا برای شمس.

شمس.

اینها خورشیدِ اسمان را گویند شمس. حال که چمی دانند، فراتر است شمس. نورِ عرفان است شمس. طوفان دل خدای عاشقان است شمس.اما من نه مولانا ام تا برایت شعر بگویم، و نه صوفی ام تا ساعت ها برایت سماع زنم.

من تنها یارا ام.

دختری از سیاره ی عاشقان، عاشقی ام را تکیه میزنم بر عاشقیِ خدای عاشقان عالم. و تویی که شمس منی. تو هم نه صوفی ای و نه شمس. اما خورشید تابان منی. نور عبادات منی.

بعضی ادم ها یک بار میمیرند و بعضی بیشتر.

این مرگ که دچارم کردی، عشق است و از جنس درد است. درد جانکاهی که میخواهمش. بیشتر، بیشتر لطفا!

این مرگ که دچارم کردی، گویی در به جهان دیگری برایم گشود. جهان مستی. جهان ما، دائم الخمر ها. حال چه تفاوت، میِ اندر جام، یا میِ لب هایت!

خدایا، خودت گو،

این چه درد بود که دادی،

شکایت ندارم، که این درد نور است. نعمت است.

اما این چنین وسیع و گریان خدایا؟

اینگونه برانگیخته ست جهانم را؟

این بار نمیگویم مگر میشود، که در نظر عاشق هرچه گویی یا نگویی ممکن است.

مینویسم تا در این شبِ سیه، رو به نیستی رَوَم که عاشق را میلی به بودن نیست.



عشقمرگخاشب بخیر
گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید