نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. سرمای عجیبی همهجا را گرفته بود؛ سرمایی که انگار از درون او سرریز میشد، مانند قلبی که سالها منتظر فروپاشی بود. درختان برهنه و خشکیده، با شاخههایی که به آسمان چنگ انداخته بودند، زیر آسمانی سرخرنگ ایستاده بودند. شب در سکوت سنگین و شومی فرو رفته بود، سکوتی که انگار فریادی خاموش از اعماق زمین را به گوش میرساند.
به ساعت شکسته روی مچش نگاه کرد؛ لکههای قرمز مانند رد خون روی شیشه ترکخورده آن خودنمایی میکرد. ترک شیشه مانند زخمی کهنه از قلب او عبور کرده بود، زخمی که هرگز التیام نیافت. او به ساعت زل زده بود، گویی با خیره شدن به آن میتوانست زمان را از حرکت بازدارد. از روزی که این ساعت را در دست گرفته بود، حتی لحظهای آن را کنار نگذاشته بود؛ هر ثانیهای که میگذشت، مانند ضربهای به خاطرات دردناکش بود.
پاکت سیگارش را از جیب پالتو بیرون کشید. حس میکرد تنها راه فرار از این خفقان، دود کردن آن سیگار آخر است. بغض سنگینی گلویش را میفشرد، بغضی که نهتنها گلویش، بلکه تمام وجودش را تحت فشار گذاشته بود. هر نفس برایش سخت و شکنجهآور بود، انگار هوایی که میطلبید دیگر در این دنیا وجود نداشت.
سیگار را لای لبهایش گذاشت و به زحمت کبریتی کشید. شعله کوچک و ضعیفی روشن شد که برای لحظهای تاریکی اطرافش را شکافت. با اولین پک، هوای سرد مثل تیزیهای جنگی به ریههایش نفوذ کرد؛ هر پک یادآور تلخیها و سوزش گذشتهها بود. دود را عمداً در سینهاش حبس کرد؛ انگار میخواست خودش را در دودی غلیظ دفن کند، دودی که شاید بتواند همه چیز را محو کند، دردها و خاطراتش را در تاریکی فرو ببرد.
با هر لحظهای که نفس را نگه میداشت، حس میکرد بخشی از او در حال سوختن و نابودی است. چشمانش بهدنبال نور و راه فرار میگشتند، اما تنها چیزی که میدید، تاریکی و خلأ بود. با دندانهای فشرده، خشونتی را در درون خود حس کرد که صدای فشارشان مانند شکستن استخوانهای قدیمی در فضا پیچید.
بالاخره دود را بیرون داد. دود در هوا محو شد، مانند رویاهایی که هرگز به حقیقت نپیوستند. سرفهای خشک کرد، اما حتی این هم نتوانست از سنگینی دردش بکاهد. حس میکرد چیزی در درونش مرده است، چیزی که دیگر هرگز برنمیگردد.
با قدمهایی بیهدف راه افتاد. گامهایش انگار روی زمینی سنگین میکشیدند، زمینی که او را به عمق تاریکی فرو میبرد. ذهنش از او میخواست که لبخند بزند، اما قلبش، پر از تاریکی و یأس، تنها یک سیاهی محض بود. هر گام، او را بیشتر به اعماق میبرد، به جایی که دیگر چیزی برای لبخند زدن باقی نمانده بود.
رعد و برقی زد و باران شروع به باریدن کرد. به کف دستانش نگاه کرد؛ لکههای خشکشده خون، زیر باران آرامآرام شسته میشدند. از ماشین بطری کوچکی را بیرون آورد و روی بدن بیجان مرد ریخت؛ بوی تند بنزین فضا را پر کرد و او را به گذشتههای دور پرتاب کرد. مردی که سالها از او نفرت داشت، حالا بیجان بر زمین افتاده بود. لحظهای که به ظاهر، اوج پیروزی بود، در باطن چیزی جز پوچی و خلأ نبود.
کبریت را کشید، اما باران نمیگذاشت شعله دوام بیاورد. هر بار که کبریت روشن میشد، بلافاصله خاموش میگشت، انگار حتی آسمان هم نمیخواست که این پایان نوشته شود. فندک را از جیب مرد درآورد. شعلهای کوچک اما قوی، آتش را شعلهور کرد. به آتش زل زد، به شعلههایی که جسم و روحش را به یکباره میسوزاندند.
تمام شب کنار آتش ماند و به شعلههای خاموششده خیره شد، باران هم خشمناک میبارید و آتش بهآهستگی فروکش میکرد. در نهایت، صبحی بدون امید و اثری از گذشته فرا رسید. چیزی از مرد، از جنگل، و از خاطراتش باقی نمانده بود. او تنها مانده بود، با قلبی که دیگر نمیتپید و با روحی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت...