سسنزدیک های طلوع خورشید بود، ساعت دقیق را به یاد می آوردم.
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه صبح...
چشمانم قرار نداشت، نمیدانم چه کسی در چه زمانی خواب را از چشمانم ربوده است که هیچ شبی بدون این قرص های لعنتی به خواب نمیروم.
به سمت آشپزخانه رفتم، اگر چراغ را روشن میکردم همه بیدار میشدند؛
تصمیم گرفتم به حس لامسه و کور سویی بینایی اعتماد کنم و دنبال قرص ها بگردم.
بسته کوفتی دیازپام!
انگار ناپدید شده بود، لحظه ای مغزم فرمان نداد، فقط زیر لب زمزمه کردم:« اصلا به درک!»
برگشتن به رختخواب احمقانه بود، به هر حال قرار نبود بخوابم.
به سمت حیاط قدم برداشتم، محض احتیاط بالا پوش رنگی مادربزرگ را هم برداشتم که سردم نشود...
دستگیره فلزی در به طرز وحشتناکی یخ زده بود، آوردن لباس کار منطقی بود.
در را باز کردم، باد خنک به صورتم زد موهایم را بیشتر به هم ریخت...
وارد شدم و سریع در را بستم تا مثلا انرژی بخاری هدر نرود، از کی انقدر فهمیده شدی تو دختر؟!
خودم هم به کارهای احمقانه پنج صبحی ام خنده ام گرفت...
روی صندلی قدیمی پدربزرگ نشستم، آسمان هنوز روشن نشده بود؛ ولی نور کمکم از فراز ابر ها نمایان می شد.
صحنه عجیبی بود!
پروانه های سفید دور شاخه های رز و گل های توری صورتی در باغچه می چرخیدند.
یادش بخیر، پدر بزرگ همیشه میگفت گل های توری شبیه صورت زیبای مادربزرگ هستند...
واقعا هم بودند، وقتی صبح ها بیدار می شد و گونه هایش گل می انداخت، به زیبایی گل های توری می شد.
کسی نمیداند، شاید مادربزرگ همیشه یک شکوفه بود که پدربزرگ مثل پروانه دورش میچرخید...
پس بخاطر همین بود که خانه شأن همیشه حال و هوای باغ و بهار میداد!
سعی کردم آخرین خاطره ام را به یاد بیاورم...
روی پای مادربزرگ دراز کشیده بودم، گفتم :« مامانی! چرا زن بابایی شدی؟ همه ش سرش غر میزنی، اولش چرا عاشقش شدی پس؟!»
لبخند زد، موهایم را نوازش کرد و گفت :« هیچیش مادر! بعدشم من کی غر زدم!؟»
- مامانییی! همیشه غر میزنی! نرو اون بالا، نیا پایین، نرو بیرون، اونو بپوش اونو بپوش...»
- آخه... اگه بره بالا بی افته چی؟ اگه بیاد پایین بخوره زمین چی؟ بابا رو که میشناسی تو همه هوا با تی شرت میره بیرون، سرما میخوره دیگه!»
آن موقع بچه بودم، نمیفهمیدم چقدر عشق در حرف هایش نهفته است...
وقتی همین حیاط را جارو می کشید، با غرولند میگفت :« وقتی مامانتو اذیت میکنی قلب منو میشکنی ها! تو الان همه دنیای مامانتی، مامانت هم همه دنیای منه...»
با تعجب گفتم :« مامانی منو بیشتر دوست داری یا مامانو؟»
خندید و گفت :« تو دنیای دنیای منی بچه!»
دنیای او، دنیای کس دیگری شده بود، دختر یک مادر، خودش مادر شده بود...
نمیتوانم بفهمم چقدر برایش عجیب بوده است.
هر وقت به آیینه نگاه کنم یادش می افتم، هم خوب است هم بد.
بین تمام نوه هایش، میگویند بیشترین شباهت را به او دارم...
راست هم میگفتند، چشم هایم به او رفته.
از وقتی یادم می آید پدربزرگ مرا روی زانو هایش می نشاند و با لبخند میگفت :« دقیقا مثل مامانتی! تو و مامانت هر دوتاتون شبیه گل منید که اینقدر خوشگل شدین...»
همیشه میخندیدم، وقتی کنارشان بودم، خوشحال ترین دختر دنیا می شدم.
یه بار تو اوج بلوغ داشتم گریه میکردم، حالم خیلی بده بود...
پدربزرگ اومد تو اتاق، برام لقمه آورده بود، لقمه مو داد، نشست رو تخت، صبر کرد تا لقمه مو بخورم...
وقتی خوردم گرفت خوابید؛ فکر کردم خوابیده ولی نه.
صبر کرد تا من گریه ام تموم شه، بعد بلند شد بغلم کرد، آروم گفت
ـ قربونت برم من، دختر نازم، آفرین بابا...»
چشمام گرد شد.
خندید و ادامه داد :« هر وقت دلت گرفت گریه کنی ها بابا! یه موقع نریزی تو خودت، باشه فدات بشم؟»
اون موقع خندیدم، الان ناراحت بودم که نتونستم به حرفش عمل کنم...
با اینکه گفته بود وقتی گریه میکنم قلبش میسوزه ولی بازم گفت گریه کنم، اون خیلی میدونست...
خورشید کامل باغچه رو روشن کرده بود، مروری بر خاطرات چشمانم را گرم کرده بود، سرم را به دیوار تکیه دادم و بالاپوش را محکم تر دور خودم کشیدم...
خواب به چشمانم آمده بود، بعد مدت ها، وقتی بوی گل ها در مشمامم میپیچید، چشمانم کم کم بسته شد.
وقتی بیدار شدم؛ بوی خاک آب خورده به مشام می رسید، حتما پدربزرگ دوباره به گل هایش آب داده...
