ویرگول
ورودثبت نام
میشاک
میشاک
میشاک
میشاک
خواندن ۱۰ دقیقه·۷ ماه پیش

در بند شده

پرواز‌ گنجشک‌های آواز خوان که آزادانه از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند حسادت را در دلم بر انگیخته بود. این اولین باری بود که تا آن حد نسبت به چیزی حسادت می‌ورزیدم. تصمیم گرفتم سطل لباس‌ها را کنارم رها کنم و اندکی روی آن زمین پر از سنگ و کلوخ دراز بکشم تا بتوانم از آن منظره چشم نواز لذت ببرم.

رودخانه‌ای جوشان و پر هیاهو که صدایش را حتی می‌شد تا چندین متر آن طرف تر شنید. نغمه و سروده‌های پرندگانی که در آن آفتاب ملایم مشغول جست و خیز بودند و نسیم سحرگاهی خنکی که با شاخ و برگ درختان رازهایش را در میان می‌گذاشت؛ و منی که حال دیگر دلم نمی‌خواست از آن میان خارج شوم. گویی این اولین باری است که به این نقطه می‌آیم. اندیشه‌ی آزادی و پرواز میان آن درختان زمان را از یادم برده بود. همانطور که دستانم روی زمین به بالشتی نسبتا نرم برایم تبدیل شده بود، صدای فریاد های آن پیر زن غرغروی عصا بدست تنم را لرزاند. خواستم بسرعت برخیزم اما چیزی از درون جلویم را گرفت. تصمیم گرفتم کمی بیشتر در آن حالت بمانم. حتی برای چند ثانیه هم که شده.

پیر زن فریادهایش نزدیک و نزدیک تر می‌شد و من همانطور بی تفاوت روی زمین دراز کشیده بودم. تا آنکه ناگهان برخورد جسمی سخت را در پهلویم احساس کردم. آری، این عصایش بود که آن را با سرعت و لذتی که می‌شد به سادگی در چشمانش دید به طرف من پرت کرده بود.همانطور با فریاد گفت:

- بلند شو تن لش. هیچ معلوم هست اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟ لباس ها را شستی؟ وای بحالت اگر لکه ای روی آن ها مانده باشد.

از جایم بلند شدم، سطل را در دستم گرفتم و گرد و خاک لباسم را تکاندم. سپس به سطل اشاره ای کردم و گفتم: بله خانم. لباس ها را شستم.

گفت: پس بجنب. هیکل گندت رو تکون بده و لباس‌ها را در آفتاب پهن کن. زود باش. کلی کار مانده که باید انجام بدهی.

دروغ می‌گفت. هیچوقت آنقدری که از آن حرف می‌زد کاری وجود نداشت. فقط دوست داشت زحمت های من را بیشتر کند و در من ترس ایجاد کند تا تند تر کار کنم.

لباس ها را پهن کردم و طبق عادت به طرف طویله رفتم تا به کارهای آنجا مشغول شوم. کاه هارا به کمک شنکش در کف زمین مرتب کردم و یونجه در اختیار گاو ها قرار دادم. به یکی از آن گاوها که بیشتر از بقیه‌شان آن را دوست داشتم نزدیک شدم. علاقه‌ام به آن به قدری بود که برایش اسم انتخاب کرده بودم. طبق معمول آن را نوازش کردم و حین نوازش کردن به سخن گفتن با او مشغول شدم. آری، در میان جمعیت آن روستا و افراد ساکن در آن خانه تنها این گاو بود که می‌توانستم با او راحت باشم و حرفهایم را با او در میان گذارم. براستی که گاهی حتی از او نظر خواهی هم می‌کردم و او نظراتش را با من درمیان می‌گذاشت. روش نظر دادنش هم به این صورت بود که اگر پس از نظر خواهی سرش را به راست می‌چرخاند یعنی موافق است و اگر سرش را به چپ می‌چرخاند یعنی مخالف است.

گاو مهربان و دلسوزی بود. از حق هم نگذریم همیشه نظرهایش درست و سنجید بود. اما افسوس که کسی حرف مرا گوش نمی‌داد تا بتوانم نظر خودم را که گاو با آن موافقت کرده است با آنان در میان گذارم. ای گاو بیچاره. گوساله هایش را از او گرفته بودند. شخم زدن زمین با آن گاوآهن های فلزی و سنگین در زیر تیغ آفتاب که حتی یادش کمرم را به درد می اندازد بخشی از وظایف همیشه گی‌اش شده بود؛ و دوشیدن بی رحمانه و بی وقفه شیری که قرار بود فرزندانش را سیر کند. عاقبتش هم که مشخص است. بی آنکه به نظرش توجهی کنند سرش را می‌برند و به راحتی جایش را با گاو دیگری عوض می‌کنند. حتی فکر کردن به سرنوشتی هم که انتظار گاو را می‌کشید من را افسرده می‌ساخت.

اما راستش به این گاو هم حسودی می‌کنم. حداقل زبان آدم‌ها را نمی‌فهمد که بخواهد هرروز مورد فحش و بد و بی راه و ناسزای آن احمق ها قرار بگیرد. که بخواهد غرورش شکسته شود و سرش را بالا نیاورد. که بخواهد مجبور به انجام هرکاری باشد چون که یک برده است. از طرفی هم عمرش کوتاه تر از آن بود که بخواهد فکر آینده آزارش دهد. آری؛ ای کاش من هم گاو بودم و مجبور به همکلامی با این آدم نماها نبودم. عاقبت جفتمان هم که مانند هم بود. در نهایت به محض آنکه از کار بیوفتیم مارا با یکی بهتر از ما جایگزین خواهند کرد.

از زمانی که چشم باز کردم در این خانواده‌ که به مهربانی در میان اهالی روستا مشهور بودند خودم را یافتم. افسوس که من هیچگاه نتوانستم معنای مهربانی را میان مردمان این روستا بفهمم. چند باری از همسایه ها معنایش را پرسیدم اما هیچکدام نتوانستد من را در درک معنای واقعی‌اش قانع کنند. یکی از آنان گفته بود مگر در خانه‌ای که هستی به تو غذا نمی‌دهند؟ یا مگر جایی برای خوابیدنت فراهم نکرده‌اند؟ این ها همان معنای مهربانی است دیگر.

آری؛ حق با او بود. جای خوابم میان گاو و گوسفندان را بشدت دوست داشتم. پس مانده غذاهایشان هم که گاهی آنقدر بی چیز و خالی از هر ماده‌ای بود که حتی حیوانات آن اطراف هم حاضر نبودند به آن لب بزنند، همیشه برایم فراهم بود. اما من بعید می‌دانم معنای مهربانی این باشد. راستش یکبار آن روی مهربانشان را دیدم و شاید توانستم اندکی متوجه شوم چرا مردم روستا به ایشان مهربان می‌گفتند.

به یاد دارم زمستان سال پیش مریضی سختی گرفته بودم، آنقدر سخت که حتی زیر درخت همیشه بهار کنار خانه برایم گوری کنده بودند و یکبار شنیدم می‌گفتند گورش آن جا باشد بهتر است، مدت‌ها است کودهایمان را فقط صرف مزرعه کرده‌ایم. گور او زیر درخت می‌تواند کود خوبی برای درخت بیچاره باشد. در همان روزها بود که جای خوابم را به اولین اتاق ورودی منزلشان که انباری بود و پر از خرت و پرت، تغییر دادند. برایم پتویی گرم فراهم کردند و غذایم به غذاهایی گرم و سوپ هایی خوشمزه تغیر یافته بود. آنان در آن چند روز تمام تلاششان را کردند که من را زنده نگهدارند چرا که زنده‌ی من بیشتر از کود شدنم پای درخت همیشه بهار کنار خانه ارزش داشت. براستی اگر همان زمستان سال گذشته مرده بودم دیگر سر چه کسی فریاد می‌کشیدند و کارهای مشقت بارشان را چه کسی انجام می‌داد؟ چه کسی برایشان بی وقفه کار می‌کرد و عصبانیتشان را بر سر چه کسی خالی می‌کردند؟ نه، فکر نمی‌کنم این معنای مهربانی باشد. من همچنان در درک معنای مهربانی عاجز هستم و غیر از چند روز بیماری‌ام هیچگاه دیگر نتوانستم آن را لمس کنم. اما شاید مهربانیشان را خرج افراد دیگری می‌کنند نه من. شاید بخاطر رفتارشان با اهالی روستا باشد که به این‌ها مهربان می‌گویند، نه رفتارشان با من. شاید مهربانی می‌تواند معنایش در جاهای مختلف و بین آدم های مختلف تغییر کند.

آنان می‌گویند مادرم من را بخاطر فقر به اینها فروخت و اینها هم در آن روزها که کودکی بی پناه بودم من را خریدند تا که برده ی سربراهی برایشان باشم. تمامی کودکی و نوجوانیم در این خانه سپری شده بود. آن روزها، این پیر زن غرغروی عصا بدست امروز، جوان بود و زورگوتر. اما انگار که پیری نایش را گرفته و دیگر برای فریاد زدن سر من کمی زود خسته می‌شود. شوهرش هم دست کمی از او ندارد. همانقدر زورگو و همانقدر پیر و سالخورده. فرزندانشان را به شهر فرستاده بودند تا درس بخوانند و یادم می‌آید روزی که فرزندانشان را می‌فرستادند من اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم تا که شاید بگذارند من هم با آنان بروم و درس بخوانم. اما جوابم فریاد های این پیر زن غرغرو بود و لگد سختی که از شوهرش خوردم.

آه که چقدر دردناک بود. نه فقط آن لگدی که خوردم نه. بلکه تمام آزار و اذیت هایی که طی همه ی این سال‌ها دیده بودم. اما چرا؟ گناه من چه بود که باید سنگینی نگاهشان را به دوش می‌کشیدم. نه فقط اینها بلکه کل روستا. چرا من باید برده‌ی اینها باشم و بدون چون و چرا به حرفشان گوش دهم؟ مگر اینها چه چیزی از من بیشتر دارند بجز مال و ثروت؟ آیا این مال ثروت است که به ایشان اجازه می‌دهد با آدم‌هایی همچون من اینگونه رفتار کنند و خودشان را برتر بدانند. اصلا تا کی باید گوش به فرمانشان باشم آن هم بدون آنکه کوچکترین ارزشی برایم قائل شوند. مطمئنم سرنوشت من هم مانند همین گاوهای در طویله خواهد بود. به محض آنکه از کار بیوفتم از جسد من کودی برای درخت همیشه بهار کنار خانه‌شان فراهم خواهند کرد.

اما نه. ایندفعه سخت در اشتباهند. من گاو نیستم. قرار نیست من به سرنوشت گاوهای درون این طویله گرفتار شوم. من خودم را از این اسارت رها خواهم ساخت. اصلا جای مناسبی پیدا خواهم کرد و گاو ها را نیز با خودم خواهم برد. پیش من جایشان بهتر خواهد بود. من نه گوساله‌هایشان را ازشان جدا خواهم کرد و نه شیرشان را خواهم دوشید؛ و نه حتی در وسط ظهر گرم تابستان آنان را به گاو آهن خواهم بست. آخر عمرشان هم می‌گذارم به مرگ طبیعی بمیرند و سرشان روی بدنشان باقی بماند. آری پیش من قطعا زندگی بهتری خواهند داشت.

همانطور که دستم را بر پشت گاوی از بقیه گاو ها بیشتر دوستش داشتم می‌کشیدم نظرش را پرسیدم.

- فکر می‌کنم دیگر وقت رفتن باشد. باید از این خانه بروم و زندگی جدید را برای خودم آماده سازم. آیا حاضری با من بیایی؟

گاو سرش را به راست چرخاند و با خوشحالی ادامه دادم:

- آفرین. می‌دانستم مانند همیشه نظرهایت سنجیده و درست خواهد بود. اما متاسفم که الآن نمی‌توانم تو را با خود ببرم. ابتدا باید در خارج از اینجا مکانی امن را فراهم کنم و پس از آن به دنبال تو بیایم. فقط باید چند روزی انتظارم را بکشی.

اینها را گفتم و گاو را از گردنش در آغوش گرفتم.

پایم را از طویله بیرون گذاشتم. خوشحالی عجیبی را درونم احساس می‌کردم. به فکر جمع و جور کردن وسایلم افتادم. اما باید این کار را بی سر و صدا و با زیرکی خاصی انجام می‌دادم؛ چرا که اگر متوجه رفتم می‌شدند قطعا سرانجام بدی را برایم رقم می‌زدند. مدتی به این اندیشیدم که چه چیزهایی دارم و کدامشان را می‌توانم با خود ببرم تا در راه به کمکم آیند. و تمام این مدت چیزی جز لباس های تنم به خاطرم نیامد. آری، تنها دارایی‌ام همین لباس های کهنه ای بود که به تن داشتم. کمی به اطراف خیره شدم و سعی در چیدن نقشه‌ای برای فرار کردم. در یک طرف تا جایی که چشم کار می‌کرد خانه‌های روستاییان بود و در طرف دیگر کوهی بی آب و علف که بالا رفتن از آن مشقات زیادی را به همراه داشت.

راه روستا که بکلی برایم مسدود بود. چراکه با گذر از اولین کوچه آن من را می‌گرفتند و دوباره به همین خانه تحویل می‌دادند؛ و اما راه کوه، هیچکس تا به حال نتوانسته بود از آن بالا برود و بفهمد پشت آن چه خبر است. مسیری صعب العبور که شنده‌ام برده‌ی دیگری قصد گریز از آن را داشته و در نهایت بعد از چند روز بیخبری، توانسته بودند جسدش را بیابند که اسیر گرگان شده بود. با همه ی اینها ترس و نگرانی من از بالا رفتن از کوه و گرفتاری میان گرگان نبود. ترس من از پشت کوه بود که نمی‌دانستم چه کسانی انتظارم را می‌کشد. برده‌ای که یکباره ارباب خودش را رها کرده، حال کجا جایش خواهند داد؟ کجا را داشتم که بتوانم در آن زندگی کنم؟ میان کدام روستا؟ کدام قوم؟ کدام قبیله؟ امروز هم مانند تمام روزهای دیگر سرانجام افکارم به همین نقطه پوچ و تکراری رسید و صدای پیرزن غرغرو من را به خودم آورد. مانند هر روز، بعد از تمامی این افکار بی حسی عجیبی در وجودم حس کردم. سرم را پایین گرفتم و دوباره به سر کارم برگشتم.


داستانداستانکداستان کوتاه
۱۲
۰
میشاک
میشاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید