میشاک
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ روز پیش

من اینجا جا مانده‌ام

آری مثل همیشه است. همانقدر سبز‌، همانقدر رنگین. نسیم ملایم آکنده از عطر چمنزار ها.‌ آفتاب مشتعل بر تن کوهسار‌ها. و حس رهاییه پرواز بر فراز سبزه‌زار‌ها. همه‌شان را دوست دارم. هم‌پروازهایم را می‌گویم. مهاجرانی همیشگی که شرط زنده ماندنشان رفتن است. پرواز بر آنسوی گیتی. جایی که چند دانه خوراک و ذره‌ای آب راحت‌تر بدست آید. تلاشی بی انتها برای زنده ماندن. سال پیش هم همین بود. سال پیش‌تر از آن هم همینطور. پدرم همیشه می‌گفت: آخر‌ پرنده‌های مهاجر را چه به یکجا نشینی؟ ما آمده‌ایم که پرواز کنیم. از این‌ سو به آن سوی دنیا. زندگی‌ برای ما همین است دیگر.
اما من از این‌ روند خسته‌ شده‌ام. دلم می‌خواهد جایی آرام و ساکت به زندگی‌ام ادامه دهم. دلم می‌خواهد پروازم به آنسوی دنیا نه از ترس آب و دانه، بلکه برای تفریح و از سر سرخوشی باشد. دیگر دلم نمی‌خواهد در کوچ‌ بعدی شرکت‌ کنم.
امروز روز آخر‌ سفر است. رئیس در همین دشت، جایی همین حوالی مکانی نسبتا امن را پیدا خواهد کرد و همه‌مان مابقی سال را آنجا سپری می‌کنیم. تا شروع سرما و برگشت از راه آمده.
اما این دشت کمی عجیب بنظر می‌آید. هیچ پرنده‌ی دیگری را در این حوالی نمی‌بینم. یعنی کجا رفته‌اند؟ مگر‌ می‌شود دشتی به این سرسبزی هیچ جنبنده‌ای را درون خود جای نداده باشد؟ یعنی کجا...
صدای تیر!!
«پرنده‌ی بی‌نوا در هوا چرخ زد و چرخید تا آنکه با شدت به سنگی عظیم برخورد کرد و روی زمین افتاد»
آه خدای من. آخ بالم.‌ کمک! من اینجا هستم. آخ! نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. کمک؛ من اینجا هستم.
«دسته‌ی پرندگان که پس از صدای شلیک از هم جدا شده بودند، دوباره به هم پیوستند و با سرعت شروع به دور شدن کردند.»
نه. دلم نمیخواهد‌ اینجا بمانم. آخ‌‌ بالم درد می‌کند. وجود گلو‌له‌‌ای داغ را در تنم حس می‌کنم. یعنی همه‌اش همین بود؟ همینقدر ساده؟ دشتی چنین پهناور و سرسبز برای ما‌ جایی نداشت؟ مگر گناه ما چه بود؟ چیزی بیش از ذرّه‌ای دانه و آب می‌خواستیم؟ جهانی چنین بزرگ، جهانی چنین مملوء از نعمت. آیا خواسته ما چیزی فراتر از حقمان بود؟
نفس‌هایم به شماره افتاده است. چشمانم سیاهی می‌رود. یعنی من را رها کردند و رفتند؟
صدای! صدای پا می‌آید.
آخ بالم
صبر کنید.
من اینجا جا مانده‌ام.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید