میدونی!
نویسندگی کردن، از یه آدم منفعل برنمیآید
اصلا میدونی داستان از کجا تو ذهن نویسنده شکل میگیره و کلمه میشه میریزه روی صفحه ؟
از وقتی که نویسنده از پشت میزش بلند بشه،از غار تنهاییش بیرون بیاد و دنیای واقعی را ببینه...
اون وقتی که چشماش دنیا را میبینه، اتفاقات یکی یکی میاد سراغش
و درست همونجایی که شروع به مبارزه کردن میکنه داستان شکل میگیره ولی اون وقتی که فرار میکنه سمت غار خودش تا چشماش بسته بمونه،دیگه قلم تو دستش نمی چرخه...
یا اگرم بچرخه،چرخش چرخ نیست!!
یه آهن پاره قراضه است که یه هلش بدی هر تیکه اش به یه ور میره...
داستانهاش مثه ماشین مشتی ممدعلیِ،نه بوق داره نه صندلی...