زهرا لبخندی به این ذوقش زد و گفت:
- بابات بالا خوابیده. برو بیدارش کن، باهم بریم.
سپهر نگاهی به پلهها انداخت و با اشتیاق خواست مجدد از آنها بالا برود اما زهرا سریع مانعش شد. سپس با تردید گفت:
- نیفتی ها!
سپهر به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و با شوق به چشمهای مشکی زهرا نگاه کرد.
- نه نه نمیفتم.
زهرا مردد کنار رفت و تا آخرین لحظه به بالا رفتن سپهر نگاه کرد تا مبادا اتفاقی برایش نیفتد. با رسیدنش به آخرین پله نفس عمیقی کشید و به طرف آشپزخانه رفت تا چای دم کند. سپهر نیز به سمت اتاقها رفت. با قدم های کوچک یکی-یکی از درب ها می گذشت و با نگاهی به درون اتاقها سراغ اتاق بعدی میرفت.
با رسیدن به آخرین اتاق، پدرش را روی تخت دید. خوشحال داخل شد و با ذوق خواست به طرف تخت برود که چیزی توجهاش را جلب کرد. از حرکت ایستاد و با تعجب به آن توپ پشمالو نگاه کرد. توپی سیاه رنگ که در زیر تخت پدرش تکان میخورد.
شاد از پیدا کردن یک توپ پشمالو با موهای سیاه بلند که میتواند با آن بازی کند، جلو رفت. قدمهایش را بدان هیچ شکی برداشت تا به تخت رسید. خم شد و دستش را دراز کرد تا آن توپ را بردارد اما ناگهان توپ به زیر تخت کشیده شد!
سپهر روی زانو نشست و خواست سرش را خم کند. سعی داشت به زیر تخت برود تا آن توپ را هرطور که شده بردارد. سرش را که خم کرد نگاهش به توپ افتاد که در وسط تخت ایستاده بود و هنوز تکان می خورد. از چپ به راست و از راست به چپ کمی قل میخورد. سپهر خندید، خوشحال از پیدا کردن توپ کامل روی فرش اتاق خوابید و سعی کرد خود را به زیر تخت هل بدهد.
اضطراب و استرس قلبم را احاطه کرده بود. او کودک است و متوجه غیر طبیعی بودن این امر نیست. نگاهم به پشت توپ افتاد. دستی از انتهای توپ بیرون میآمد و آرامآرام سعی داشت به سپهر نزدیک شود. نگران به کودک نگاه کردم. کودکی که لحظه به لحظه بیتشر به مرکز تخت نزدیک میشد تا آن توپ را بردارد. دستش را دراز کرده بود و مدام خود را روی زمین میکشید.
دست سیاه با آن ناخنهای بلند و خونینش، از پشت توپ بیرون آمد. اما سپهر او را نمیدید زیرا تمام حواسش به توپ بود. دست بلندتر شد تا به دست دراز شده سپهر رسید و آهسته دور آن پیچید. دستی دیگر پای سپهر را که اکنون کاملا به زیر تخت رسیده بود را گرفت. لمس پاهایش با دستها، او را قلقلک داد اما متوجه بد بودن وضیعت نشد. بیشتر تقلا کرد تا آن توپ را بردارد که ناگهان با جیغ بلندی از بیرون، از جا پرید و سرش به میله های زیر تخت خورد.
نفس عمیقی کشیدم. سارا بود که در درگاه درب اتاق ایستاده و با تعجب به زیر تخت نگاه میکرد. به سرعت جلو آمد و روی زمین نشست. خم شد و دستهایش را به طرف سپهر دراز کرد. با اخم و عصبانیت او را به سختی از آن زیر بیرون کشید و با خشم گفت:
- سپهر اون زیر چی کار میکردی؟
سپهر بغض کرد. اکنون نه تنها توپی گیر نیاورده بود بلکه دعوا هم شده بود. پس سرش را پایین انداخت و خیره به آن توپی که هنوز از زیر تخت آن را میدید و نزدیکتر آمده بود گفت:
- توپ میخوم. اوون...
سپس به آن توپ، با انگشت های کوچکش اشاره کرد. سارا متعجب به زیر تخت نگاهی انداخت، توپی نبود پس او از چه حرف میزد؟ کلافه از جا برخاست و سپهر را در آغوش گرفت. با عصبانیت در حالی که او را به طرف درب میبرد، گفت:
- توپی نیست سپهر کی بهت یاد داده دروغ بگ...
سپهر اما در حالی که در آغوش سارا بود، از پشت به وضوح دید که آن توپ پشت سرشان میآید و آنها را دنبال میکند. چانهاش را روی شانههای سارا نهاد و با بغض و حسرت به آن توپ پشمالوی سیاه رنگ که در راهرو دنبالشان میآمد خیره شد.
دلش می خواست توپ بازی کند اما سارا نگذاشت! با رسیدن به پلکان، سارا ایستاد و خطاب به مادرش با صدای بلندی گفت:
- مامان سپهر بیداره!
زهرا با شنیدن صدای سارا در حالی که قوری را روی کتری میگذاشت جواب داد:
- میدونم، رفت بابات رو بیدار کنه.
سارا نگاهی به سپهر انداخت و آهسته پرسید:
- بابا رو بیدار کردی؟
سپهر اندکی سکوت کرد. زیرا داشت فکر میکرد چرا به آن اتاق رفته بود. سپس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه اون توپه زیر تختش بود، خو...
سارا کلافه از حرفهای پیدرپی درباره آن توپ، سپهر را از پلهها پایین برد و روی زمین نهاد. سپس خودش باز از پلهها بالا رفت تا پدرش را صدا بزند. با قدمهای بلندی به طرف آخرین اتاق بازگشت. کنجکاو شده بود. سپهر چرا آنقدر در مورد توپی که وجود نداشت حرف میزد؟
با رسیدن به آن اتاق، به سوی تخت قدم نهاد. با تردید به زیرتخت که بسیار تاریک بود نگاهی انداخت. یک شیع تاریک، یک توپ؟ آن هم این زیر؟ شاید برای مسافر های قبلی بوده. خم شد و سرش را پایینتر آورد. با تاخیر به زیر تخت نگاه کرد. سیاهی مطلق چشمهایش را اذیت کرد اما مدتی بعد به آن عادت کرد. تنها چیزی که میبیند تاریکی است. نه بیشتر و نه کمتر! در کمال تعجب حتی دیوار زیر تخت را هم نمیبیند! این حد تاریکی نرمال است؟ متعجب شانهای بالا انداخت و خواست از روی زمین بلند شود که با شنیدن صدای فس فسی، با تردید دوباره به زیر تخت نگاه کرد. چیزی نیست! ابرو هایش را بالا انداخت و خیره به روتختی سیاه تخت با تعجب گفت:
- صدای چی بود؟
نگاهاش را باز به تاریکی زیر تخت داد که مجدد آن صدا به گوشش رسید. اینبار مطمئن شد که اشتباه نشنیده و توهم نزده است! کمی در جای خود جابجا شد و ترسی به وجودش افتاد. زیرا گمان میکرد یک موش در زیر تخت است. او از موش بیشتر از هرچیز میترسد. پس بالافاصله از روی زمین بلند شد و به طرف مرد خوابیده روی تخت خم شد. دستش را روی پهلوی پدرش نهاد و محکم او را تکان داد.
محمد بیچاره با شوک ناگهانی، از خواب پرید و سریع در جای خود نشست. با ترس به سارا نگاه کرد و وحشتزده پرسید:
- چی شده؟!
سارا شرمنده ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد و در حالی که نگران به پدر خواب آلودش نگاه میکرد، پاسخ داد:
- مامان گفت بیدارت کنم...
داستان ترسناک پلکان مرگ به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82)