درخشش عجیبی در آن مکان بود به هیچ عنوان حتی فکرش را هم نمیکردم من من منی که حاضر نبودم پای به این مکان بگذارم حالا چگونه میشود که رستاخیز من در این مکان رقم میخورد
شبیه خواب بود یا که خواب بود نمیدانم اصلا نمیدانم امروز چند شنبه هست به خیال خام خودم فکر میکردم امروز باید شنبه باشد اما نه شنبه ها که تو به دیدار من می آمدی نیامدی حتما امروز خیلی از شنبه دور است ....
کتابی که سه سال پیش برایم خریدی تا حوصله ام سر نرود را باز میکنم هرازگاهی ورقی میزنم با تمام وسواس ورق میزنم
حس میکنم تو در کنارم نشسته ای
راستش نمیدانستم یک کتاب میتواند برای چهل و مین بار نیز خواندنی باشد . من حتی میتوانم بگویم در کدامین صفحه چه چیز نوشته است ....
گوشه کتاب هر موقع که دلم تنگ شده بود عکسی از تو کشیده ام ... من اصلا نقاشی کشیدن بلد نبستم اما این فقره را چرا خوب بلدم شاید بخاطر این باشد که چهره تو نه در چشمانم بلکه در مغزم حکاکی شده است ...
احمد چرا قریب به سه سالست که شنبه از راه نمیرسد؟؟
نکند شنبه ها کلا از تقویم ها برداشته شده است .
شنبه ها روز آمدن تو بود آن را هم از ما گرفته اند در این دنیا دل خوشی مان تنها این بود
که شب موقع خواب دستانت را بگیرم و بخوابم
احمد چرا هیچ کدام از نامه های من به تو نمیرسد نکند نامه رسان با ما دشمنی دارد ...
با عاشقان کیست که دشمنی نداشته باشد...
راستی تا یادم نرفته است بگویم: شالی را که قولش را داده بودم برایت بافتم گذاشتم داخل یک جعبه سیاه . احمد هر وقت آمدی آن را هم با خودت ببر . زمستان بین راه سردت میشود...
هر چند اینجا زمستان سه سال است که طول کشیده است چرا اینجا همه چیز بهم ریخته است ؟ روزهایش که شنبه ندارد فصل هایش جز زمستان فصلی ندارد .
شاید اگر شنبه از راه میرسید فصل های دیگر نیز می آمدند.
احمد جان آخر کلام دوباره مثل همیشه عاشقت هستم
مواظب قلبت باش
از طرف من خودت را بغل کن
دوستدارت سمیه ..
قلم از دستم می افتد دیوار چار چوب ندارد
عکسهایی که هیچوقت خاطرشان نمی آورم
پرده کنار میرود آسمان نور ندارد
طوفانی شدت میگیرد
تلالو یک نور میان این تاریکی قلبم را به وحشت می اندازد ..
انگار کسی نزدیک میشود
درست نمیتوانم تشخیص بدهم دیگر چشم هایم سویی ندارد
بغض و ترس یار همدیگرند
دهانم خشک شده است کاش یک نفر جرئه ای بمن آب بنوشاند
زمین ! به یک آن زمین زیر پایم شل میشود میخواهم فریاد بزنم اما زبانم به سقف دهانم چسبیده است .
میخواهم کمک بخواهم
زمین به پایین سقوط میکند اما به پاهایم که نگاه میکنم زمین همینجاست زیر پای من
نور در حال حرکت نزدیک و نزدیک تر میشود
صدایش از دور دست شنیده میشود
_سمیه سمیه فرار کن فرار کن دشمن دشمن تا در خانه رسیده است خون بپا شده است تو را به ضریح آقا فرار کن
بعثی ها وجدان ندارند اگر برسند به تو رحمی نخواهند کرد
احمد احمد او صدای احمد من است
_احمد تو کجا هستی
صدا اما دور میشود
به سمت نور میدوم او باید احمد من باشد کاش میتوانستم بار دیگر نگاهش کنم فقط یکبار دیگر
نور اما کوچکتر میشود هر لحظه که به سمت او میدوم او از من دورتر میشود
صدای شلیک می آید
_ حرکت کنید لعنتی ها
در شکسته میشود کسی انگار در این همهمه دستم را میگیرد
_سمیه خانوم سمیه خانوم نترسید نترسید منم زری داشتید خواب میدید
ادامه دارد