
تمرین نویسندگی 👇👇
اگر کتابی نوشته باشی که درباره عشق یک طرفه باشد و تو آن فردی باشی که هیچگاه عاشق نبوده در پایان این کتاب چه جمله ای خواهی نوشت ؟!
این گذرگهیست که تو باید از آن بگذری؛ دردی که ناچار باید آن را بپذیری.
اینجا بهشت نیست که هر خواستنی توانستن شود.
گاهی از میان هزاران خواسته، تنها یک توانستن به چشم میخورد.
گاهی نیز باید نبودنها را پذیرفت.
و مهمتر از این، سایه را بشکن، سایه را بشکن!
گاهی لازم است بتی را که از من ساختهای، بشکنی.
من آن چیزی نیستم که برایش خودت را فدا کنی.
اگر در من چیزی را یافتهای که بیگمان احساس میکنی تو را به خدا خواهد رساند، بدان:
من پلهام، و از پله بتی برای پرستش نمیسازند.
در پس هر نوری که میبینی، نور دیگری است، و تو
آنقدر باید حجابها را کنار بزنی تا به اصل برسی.
حجاب از خویش بردار، به دنبال خویشتنِ خویش برو.
آنگاه خواهی فهمید که لیلی دیگر، در پس این ابرها پنهان بوده،
و تو تنها به سایهای دل خوش کرده بودی...
این را گفتم تا بدانی:
احساس عاشقی زیباست، اما
هر احساسی عشق نیست، و هر عشقی وصال را در پی ندارد.
گاهی آنها قاصدی هستند که به تو چگونه پیمودن مسیر را یاد میدهند.
پس قله را دریاب و به خردهسنگها اعتنا نکن
چرا که خردهسنگها تنها نشانهای از کوهاند، نه خودِ کوه...
و تو زیبا هستی...
اما هرگز به احساساتت اعتماد نکن، چه رسد به من.
ولیکن اگر عاشق باشی، تبریک میگویم!
تو معنا را یافتهای، اما
از معانی کوچک سدی بساز تا به معنای اصیل و جهان شمول برسی.جهانشمول برسی.