بچه که بودم زنگ انشا برایم بهترین بود. هر بار که معلم موضوعی میداد از همان سر کلاس ذهنم دست به کار میشد و می آفرید و ویران میکرد و باز هم می آفرید.
جلسه بعد اما آشوبی در دلم بر پا بود.
خدایا ینی میشه خانم معلم اسم منو بخونه؟
اگر این آرزو برآورده میشد؛ یعنی که خدا با لبخند چشمکی به من میزد و معلم نام مرا صدا میزد که با تمام وجود پر می کشیدم پای تخته، اگر که نه حسرت و باز هم انتظار. ...
اما بزرگ که شدم گم شدم بین دنیای آدمهای جدی و زندگی جدی تر.
ایوان حیاط کوچک خانه مان دیگر محل پرواز ذهن من و خلق نوشته های زنگ انشا نبود، بلکه دیگر شده بود محل انجام تمرین ریاضی و حفظ کردن جغرافی. دیگر باید سرچشمه رود قزل اوزن را به خاطر میسپردم و اینکه سعدی شاعر قرن هفت بود یا هشت؟
و بزرگ و بزرگتر شدم و جدی و جدی تر. زندگیم شد مملو از فراموشی، فراموشی خودم و قلمی که روزی جوانه لوبیایی سبز شده در گلدان کودکانی ام بود و به مرور خشکید و خشکید و خشکید..