ویرگول
ورودثبت نام
مونا خسروی فر
مونا خسروی فر
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پسرم، بزرگ باش و بزرگ بمان

وقتی دنیا اومدی. دنیام یک رنگ دیگه شد. یک رنگ عجیب دوست داشتنی که تا اون روز هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم. روزها تند و تند می اومدن و میرفتن و تو هر روز شیرین و شیرین تر میشدی و دنیای من و مادرت قشنگ و قشنگ تر. هر وقت دستهای کوچیکت رو به سمتم دراز میکردی و با اون صداهای عجیب و غریب ازم می خواستی بغلت کنم، مسخ معصومیت چشمات میشدم و تا بخواد حواسم بیاد سر جاش، کلی ازم کولی گرفته بودی. مامانت راست میگفت، تو بدجور بغلی شده بودی و منم بدجور اهلی. اهلی تو و اون چشمها.

دنیا وقتی دربست مال من شد که اولین بار بهم گفتی بابا. دیگه از اون روز فقط مسئول بغل کردنت نبودم، بلکه رسما شدم بابت. وظیفه م سنگین شد. باید با تمام وجود می ایستادم جلو همه طوفانها و سختیهای زندگی تا هیچی نتونه ریشه نهال نوپای زندگیم رو سست کنه.

آره نهالکم، اولش سخت بود. اما بالاخره قد علم کردم و در پناهت گرفتم. ایستادم تا تو حرکت کنی. لرزیدم تا تو نلرزی. خمیدم تا تو سر خم نکنی. و تو ریشه زدی، قد کشیدی و رشد کردی. رشد کردی و بزرگ شدی و شدی تنها نهالچه سبز و شاد باغچه زندگی من. نه البته بهتر بگم زندگی ما، من و مادرت. آه طفلک مادرت...

روزی که رفتی کلاس اول یادت هست سخت چسبیده بودی به مادرت و ازش جدا نمیشدی. یادت اون لحظه بهت اخم کردم و تشر زدم که مادرت رو رها کنی، چی بهت گفتم؟ گفتم همه بچه ها باید برن مدرسه تا بزرگ بشن. بعد یک لحظه تو تصمیم گرفتی که بزرگ بشی. مادرت رو رها کردی و رفتی تو صف کلاس اولی ها ایستادی.

و گذشت و گذشت و تو بزرگ و بزرگتر شدی نه اون بزرگ به اون معنی که بقیه فکر میکنن. اولین بار وقتی بزرگ شدی که هشت سالت بود، همون روزی تو تنها ماشین کنترلی که داشتی رو بخشیدی به غدیر پسر همسایه مون، همون پسرک فلجی که چند ماه بعد فوت کرد. باباش رفتگر شهرداری بود. یادم هر بار که از جلو خونه شون رد میشدیم تو به ویلچر درب و داغونش زل میزدی و بغض میکردی و چشمات رنگ غم میگرفت. دومین بار وقتی بزرگ شدی که چهارده سالت بود و به طرفداری از یکی از همکلاسیهای مظلومت از بچه قلدر مدرسه تون کتک مفصلی خورده بودی. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود چرا که فهمیدم داری کم کم نهال قرص و محکمی میشی و دلم روشن شد به اینکه داری راست و مستقیم در جهت نور قد میکشی.

و روزها و فصل ها اومدن و رفتن و تو اما هر روز بزرگ و بزرگ تر شدی و من سربلند تر و سرافراز تر از داشتن تو. تویی که دیگه من نبودی، شده بودی یک ما بزر.گ همون ما بزرگی که بزرگیش به قد و قواره و هیکلش نبود بلکه به سخاوت و جوونمردی و حق خواهیش بود.

پسرم حالا که تو دیگه اینقدر بزرگ شدی و شدی یک درخت تنومند. وقت اون رسیده که بازم بزرگیت رو به من نشون بدی.

مرگ و تحمل جدایی هم بخشی از فرآیند بزرگ شدن همه نهال هاست. منم روزی نهالکی بودم که قد کشیدم و بزرگ شدم. شاید نه بزرگ به اون مفهومی که همیشه دوست داشتم. حالا پایان قصه من. از تو می خواهم که همیشه بزرگ باشی و بزرگ بمونی و مرگ پدرت رو که روزی درخت تنومندی بود تحمل کنی

چرا که مرگ و تحمل هم بخشی از فرآیند بزرگ شدن

پس پسرم بزرگ باش و بزرگ بمان


مرگبزرگمنشیپدرپسرجدایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید