عینکش رو که در آستانه سقوط از سراشیبی دماغ باریکش بود هل داد به سمت بالا. چشماش رو ریزتر کرد تا بهتر ورندازمون کنه. پرسید: "زوجین؟" اومدم بگم آره اما حس کردم اون حالت تهوعی که همیشه موقع دروغ می اومد سراغم داره سر و کله ش پیدا میشه. صدام رو صاف کرد و مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: "نعع آقا" و دیگه ادامه ندادم. اما برای خلاص شدن از شر نگاه های مشکوک و شایدم تحقیر آمیز پیرمرد املاکی به صفحه گوشیم زل زدم.
"نداریم دخترم. مورد اجاره برای شما نداریم."
نداریم. موردی برای شما نداریم. این چند روزی که دنبال خونه میگشتیم، این صدمین بار بود که این جمله رو شنیده بودم. تشکر کردیم و از املاک زدیم بیرون. دیگه داشتم کم می آوردم هر چند از آدمی مثل من بعید بود. سرم پر صدا بود و تصویر. صدای مهربون بابا از پشت تلفن که جز چند تا جمله احوالپرسی معمول، هیچ وقت حرف دیگه ای برای صحبت باهاش نداشتم. تصویر اشکهای همیشگی اما پنهانی مامان. صدای شکستن قاب عکس پدرم اون روزی که مامان از پنجره پرتش کرد بیرون. تصویر اون عکس وصله پینه لای کتاب شعرم و صدای فین فین خودم "داری گریه میکنی؟" صدای احمد رشته افکارم رو پاره کرد. "هنوزم معتقدی باید راست بگیم؟" نگاهی سر سری بهش انداختم و گفتم آره احمد جان چند بار بهت بگم من از دروغ متنفرم.
"آخه اینجوری خونه پیدا نمیکنیم. ملت خونه به دختر پسری که هیچ نسبتی با هم ندارن نمیدن." "ما که با هم نسبت داریم."
"چه نسبتی باید داشته باشیم؟" "مگه ما سه سال با هم دوست نیستیم؟"
"رها جان حرفها میزنی هاا؟!! اینجا ایران. تو باید بابت ریز روابطت به بقیه توضیح بدی"
"چه توضیحی؟ یعنی اینقدر درک این قضیه برای دیگران سخت که ما دو تا انسان عاقل و بالغیم؟ مگه ما می خواهیم چه گناه بزرگی مرتکب بشیم؟ اینکه میخواهیم یک مدتی با هم زندگی کنیم قبل اینکه اسممون بره تو شناسنامه همدیگه، چه مشکلی برای جامعه ایجاد میکنه؟ اینکه نمی خواهیم وقتی هنوز تکلیفمون با خودمون روشن نیست، پای یک موجود بیگناه رو به این دنیا باز نکنیم، کجاش غلط آخه؟!! مردم ما تا کی می خوان از واقعیت ها فرار کنیم؟ هان؟ تا کی؟؟؟؟؟