اولین روزمره رو بنویسم ببینم چند چندم...
امروز کلا حوصله خودمم نداشتم. تو باشگاه هم که یکی از هم گروهی ها مدام غر میزد و رفته بود روی مخ من و فقط دلم میخواست پاشم لت و پارش کنم... صبح خوب بودما یهو انرژیم افت کرد و دلممیخواست برای ترک دیوار هم زارزار گریه کنم...
خلاصه موقع برگشت میخواستم سبزی خوردن بگیرم و اسفناج که گفتم خیلی سرحالم حالا برای خودم دردسر هم درست کنم؟ دیروزم که تمیزکاری داشتیم و ساعتها در حال نظافت بودم و گفتم یه امروز رو فقط برای خودم باشم.
ساعت ۱۰ونیم که رسیدم خونه دیدم برای یه صبحانه خوردن یه ریخت و پاشی راه انداختن که مثل سوت زودپزی که داره میترکه ترکیدم...
ظهر که رفتم مغازه همسرم تا ناهارشو ببرم تا فهمید
اعصاب ندارم گفت برات کاپوچینو بگیرم؟ گفتم دیگه نمیخوام بخورم 🙃
جدیدا وقتی قهوه میخورم تپش قلب میگیرم و از خوردنش پشیمون میشم... این یعنی وقتی من کاپوچینورو رد کنم دیگه اوضاع خیلی خیطه😅 تازه ببین چطور بودم که موقع برگشت همسرم گفت اسنپ برات بگیرم؟؟ و منی که همیشه دعا میکردم موقع برگشت با اسنپ برم... کیسه روی میز رو با غیظ برداشتم و گفتم نمیخوام پیاده میرم😂
چند روزی بود دخترم وقتی میرفت باشگاه(تکواندو) استادش نمیومد... بدون هیج اطلاعی و با ارشدکار میکردن... دخترم ابراز ناراحتی کرد و منم واقعا از بی نظمی بدم میاد.. با خط دومم زنگ زدم باشگاه و گفتم چرا استاد نمیاد و فلان و بحث کشید به این که موقع پول گرفتن ۱۰۰۰بار به ادم پیامک میدید و فلان و بازدهی درستی نداره کلاسا....
شهریه باشگاه ۴۰۰ تومنه... که اون اول ۱۰۰ تومن هم پول کارت ورود دادیم... و کلا غیبت و موجه و غیرموجه هم حالیشون نمیشه و فقط بعد اتمام ۱۲ جلسه مدام پیامک میفرستن...
خلاصه دخترم گفت مامان چرا زنگ زدی الان ابروم میره... 🙄 منو میگی میخواستم همونجا همهی لحظات سختی که کار کردیم و زحمت کشیدیم و این چند ماهی که باشگاه رفتیم رو براش روی دور تند میذاشتم تا ببینه...
گفتم دخترم شب تا صبح بابات جون بکنه تا تو توی اسایش باشی و راحت بری باشگاه و بیای و(کلی توضیحات اضافه😂) حالا میای میگی چرا زنگ زدی؟؟؟ تو باشگاه اتفاقی برات بیفته کی جوابگوعه؟ ارشد که ۱۵ سالشم نیست...
تو حقته پول باشگاه دادی و باید مربی بالای سرت باشه نمیشه که همینطوری برید و بیاید و اونا فک کنن ما حالیمون نیست... پول دادی باید توقع هم داشته باشی... چون ما هم منظم پول شهریه میدیم...
خلاصه قانع شد که باید حواسش به حقش باشه... و این انتقادها برای خودشه... و باید یاد بگیره که صبر جای خودش و دفاع از حق هم جای خودشه...
خلاصه امروز استادش زنگ زد گفت شما زنگ زدی باشگاه 😂 گفتم اره کجایید نیستید.. گفت رفتم دوره های داوریم رو تکمیل کنم نیستم و فلان شنبه میام... و منم گفتم خب باید اطلاع میدادید. بدون اطلاع ما بچه رو میفرستیم باشگاه د...
بعدش بهمگفت حالا خوبه خودت تکواندو کاری و شرایطو باید بیشتر از بقیه درک کنی... خداوکیلی اون لحظه میخواستم بهش بگم خانوم خانوما اون موقع که من دان ۲م رو گرفتم شما کجا بودی 😂
بحث درک و و این چیزا نیست...ما خیلی چشم پوشی داشتیم.. مخصوصا من که خیلی صبورم... من همه این کارارو کردم که به دخترم بفهمونم حواست باشه... قدر لحظاتی که در اختیارت قرار دادیم بدونی... قدر پولی که با سختی دراوردیم رو بدونی و اخر از همه از حقت دفاع کنی و سرت زیر برف نباشه و کسی گولت نزنه...
خلاصه دخترم قانع شد چون حرف حق رو میزدم...
داشت تلوزیون نگاه میکرد یهو بهش گفتم: فهمیدی برای چی به باشگاه زنگ زدم یا نه؟؟😂 گفت اره برای اینکه یاد بگیرم از حقم دفاع کنم...
پ ن: کاش مامانم وقتی که اندازه دخترم بودم بهم یاد میداد که در همه شرایط از حقم دفاع کنم. الان بعد از کلی سختی و تجربه به این نتیجه رسیدم و به نظر خودم دیگه دیره... من خیلی از پلههای ترقی زندگیم رو به خاطر نداشتن تجربه کافی و اموزش درست و حسابی از دست دادم...