رنگ و بوی زندگیم مثل کاپوچینو میمونه...
وقتی میبینم یکی میدونه عاشق کاپوچینو هستم و میخره برام احساس خوبی بهم دست میده...
نه از اینکه طعم کاپوچینو رو دوست دارما نه...
از اینکه میبینم یکی به علایقم اهمیت میده برام لذتبخشه...
برام مهم نیست کاپوچینو بیرونبر بخودم یا از این آمادهها که با آب جوش مخلوط میشه و یا بهترین کاپوچینو توی دنجترین کافه...
فقط برام مهمه که اولین لحظه که کاپوچینو رو پیبینم یه لبخند عمیق بشینه کنج لبم...
وقتی اولین جرعه از کاپوچینو از گلوم پایین میره.. به طعمش فکر نمیکنم... به بوی تلخ و گاهی شیرینش فکر نمیکنم...
اون لحظه خودم رو توی بهترین مکان دنیا تصور میکنم...
مثل اولینباری که طعم کاپوچینو رو زیر بارون چشیدم و دستای سردم و دور لیوان گرفتم تا گرمشون کنم....
میرسم به اولین جایی که خانم کاپوچینو رو پیدا کردم....
پرت میشم تو بغل دختری که خودش رو بعد سالها پیدا کرده بوده و حالا داره زندگی میکنه...
پ ن: این نوشته رو چند روز پیش که رفته بودم مغازه همسر و بعد مدتها کاپوچینو خوردم نوشتم...