۲۱ مرداد بود. ورق روزگار برایم برگشت. از همان روز به اجبار پزشک استراحت مطلق شدم. یکدفعه همه تصوراتی که داشتم. کارهایی که قرار بود برای روزهای اخر تابستان انجام بدهم همهاش بهم خورد و من تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که روی مبل دراز بکشم و این پهلو به آن پهلو بشوم و اینستاگرام را زیر و رو کنم. قرآن بخوانم. فیلم ببینم و همین.
حالم دیگر از گوشی، فیلم و خوابیدن بهم میخورد. ناشکر نبودم اما خسته بسیار...
اختیار اشپزخانه و ناهار و شام دیگر دست من نبود و با وجود کمک بچهها و همسر باز خانه ریخت و پاش میشد. اصلا کار خانه را از یک مادر بگیرند انگار نبض زندگی را از او گرفتهای...
گاهی از اینکه بچهها ظرف بشورند و یا کارهای من را انجام بدهند خستهام میکرد و دلم برایشان میسوخت.
مدام منتظر بودند حال من خوب شود. بلند شوم و دیگر خبری از مریضی نباشد.
این مدت اصلا حوصلهی نوشتن و یا خواندن را نداشتم. ویرگول میآمدم اما کم و بیش نوشتههایتان را میدیدم.
تنها چیزی که میخواندم قران و مفاتیح بود. خلاصه یک ماه گذشت. شال و کلاه کردم و رفتم مطب دکتر. سونوگرافی انجام شد. جواب خوبی نداشت. عصر شد دوباره یک سونوگرافی دیگر و آن هم بد. با وجود یک ماه استراحت چیزی که میخواستیم حاصل نشد و وقتی جواب سونوگرافی را به دکتر نشان دادم سریع برگهی بستری اورژانسی را مقابلم گذاشت.
آن لحظه فقط به این فکر کردم که علی روز ۳شنبه جشن شکوفهها دارد و کلاس اولی است. با نگرانی از دکتر پرسیدم:" دکتر امشب بستری بشم تا ۳شنبه به جشن پسرم میرسم؟" سری تکان داد و گفت اگر امشب بری شاید برسی"
تنها بودم. از صبح فقط یک لیوان اب جوش و یک نکتار پرتقال و یک بشقاب سکپ خورده بودم که تا ساعت ۵ دیگر هضم شده بود. ضعف داشتم. بهسختی راه میرفتم. فکرم پیش بچهها بود و توی سرم آشوب بود. بچههارا به بهانه گرفتن دارو توی خانه گذاشته بودم و حالا باید میرفتم بیمارستان. نمیتوانستم به بچهها خبر بدهم. تلفن ثابت در خانه نداریم.
فقط میخواستم زودتر بستری شوم تا به سه شنبه برسم. اسنپ گرفته بودم و داشتم توی ایتا با خواهرم چت میکردم. اول میخواستم به خانه بروم و دوش بگیرم و بعد راهی بیمارستان بشوم که وسط راه با حرف های خواهرم ترجیح دادم از اسنپ پیاده شوم و خودم را به بیمارستان برسانم. همسرم میخواست امروز و فردا کند و مرا معطل خودش و شاگردانش کند که دیگر حوصله حرص خوردن را نداشتم و با توکل به خدا خودم را به بیمارستان رساندم. هیچ وقت به امید کسی نیستم جز خدا....
بیمارستان شلوغ بود. ساعت ۵ داخل شدم و تا ساعت ۷ طول کشید که بستری شوم. همسرم بالاخره کار را رها کرد و به سراغم آمد. دوباره دکتر اورژانس یک سونوی دیگر درخواست کرد. پاس دادن دکترها شروع شد و بالاخره ساعت ۹ توی اورژانس بستری شدم. از رفت و آمد پرستارهای مرد کفری شده بودم. خداروشکر پرستار خانمی انژیوکت را برایم زد. فکر کنم تازه کار بود، چون تمام دستم پر از خون شد. نوار قلب را هم گرفت و رفت.
همسر را ساعت ۹ فرستادم خانه تا به بچهها خبر دهد. بچهها طفلی ترسیده بودند و راهی خانه مادربزرگشان شدند. تا به بخش اصلی بروم ساعت ۱۲ونیم شب شد. در این بین دوبار دیگر سونوگرافی شدم. صبح که از خواب بیدار شده بودم فکرش را نمیکردم شب کارم به بیمارستان بکشد. مثل کسی بودم که امیدش ناامید شده باشد...
دیدی وقتی ناراحتی اشکت خشک میشود و گیج میشوی؟ من هم همانطور بودم...
ناشکر نبودم.از اول گفته بودم خدایا راضی به رضای تو هستم اما بالاخره دل که از سنگ نیست. همانجا توی اورژانس ریزریز گریه کردم تا دق نکنم.
خلاصه بدون همراه بالاخره وارد بخش اصلی شدم. پرستارهای شیفت شب بداخلاق بودند و مرا به خاطر نداشتن همراه سرزنش میکردند. حالا بهخاطر یک جفت دمپایی و تبسنج اعصاب برایم نگذاشتد.
وارد اتاق ۳ شدم. دوبیمار دیگر داخل اتاق بودند. کمی حرف زدیم و بعد با وجود چراغها و مزاحمتهای پرستاران خوابیدیم. یکشنبه صبح شد دیگر دلم طاقت نیاورد و به مادرم که با خواهرم مسافرت بود زنگ زدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه و گفتم من مادر دارم چرا باید الان تنها باشم؟
همه چیز یکدفعهای بود و آنها هم تقصیر نداشتند. اما توقع داشتم حداقل مادرم از دیشب یک پیامک خشک و خالی به من بدهد اما دریغ از یک زنگ. خلاصه قرار شد برگردند. از گریههای من دلشان سوخته بود. نمیخواستم احساساتم را سرکوب کنم و باید میگفتم من به شما نیاز دارم.
خلاصه بعد از همهی سوزنبازیها، اکوی قلب و عکس از قفسه سینه وقت عمل برایم رزرو شد.
از گرسنگی دیگر نمیدانستم چهکار کنم و خسته شده بودم.
انگار ساعت توی بیمارستان دیرتر از جاهای دیگر میگذرد. از بس بخش را متر کرده بودم و توی اتاقها سرک کشیده بودم خسته شده بودم. دیگر حالت تهوع برایم اعصاب نگذاشته بود. اخر به تخت پناه بردم و خوابیدم و گفتم:" گور پدر همه چیز. یا عمل میکنند و یا نه"
بالاخره ساعت ۱۰ونیم شب با صدای جیغجیغ پرستار، همراه تخت بغلی که خانم ۳۲ سالهای بود راهی اتاق عمل شدیم.
همهی حال بدیهایم به کنار. از اینکه یک مرد باید مارا به اتاق عمل میرساند کلافه ترم کرده بود. از روی ویلچر پایین آمدم و با غیض به پیرمرد گفتم:" اقا روت رو بکن اونور خودم میخوابم روی تخت. هنوز نزدیک ایستاده بود. دوبازه گفتم اقا سرت رو اونوری کن خودم بلدم پتو بکشم روی خودم." پتو را تا زیر گلویم کیپ کردم.خیالم کمی راحت شد. حالا استرس پایین آمدن از تخت را داشتم. خلاصه از بین جمعیت رسیدیم به اتاق عمل. پیرمرد اینبار موقع پیاده شدن از تخت وقتی سرسختی من را دیده بود قبل از تذکر من غیب شد. از اتاق بیرون رفت تا من از روی تخت پایین بیایم. خلاصه با هزار مکافات وارد اتاق عمل شدیم.
بعد از دوبار عمل سزارین و بیهوشی موضعی اولینبار بود که میخواستم بیهوشی کامل را تجربه کنم.
و قل رب ادخلنی را خواندم. توسل کردم به امام زمان و وارد اتاق عمل شدم.
همین طور ایه را زمزمه میکردم که دکتر بیهوشی ماسماسک را روی بینیام گذاشت و نفهمیدم چطور بیهوش شدم.
بعد از یک ساعت وقتی که داشتند من را به اتاق ایزوله میبردند به هوش آمدم. چشمانم تار بود. یادم میآید وقتی که به هوش آمدم اشک از گونههایم سر میخورد و و قل رب ادخلنی میخواندم و بعد از ایه شروع کردم زیر لب مداحی خواندم. تازه یادم آمد چه بلایی سرم آمده.
آن لحظه آن قطعه از مداحی که در ناخودآگاهم بود انقدر برایم سوزناک بود که با بیحالی دست و پا شکسته میخواندمش و اشک میریختم...
تا به بخش برویم ساعت ۱ونیم شب شد.
مادرم رسید. بیحال بودم. وقتی آمد کمی دلگرم شدم. دیگر اشکی نمی آمد. فقط درد و ضعف جانی برایمباقی نگذاشته بود. ۴لیوان چای و یک کیک خوردم و خوابیدم. تخت بغلی که با من عمل کرده بود مشغول خوردن ساندویچ سوسیس بندری با نوشابه بود. نمیدانم من به خاطر لاغری بدن ضعیفی داشتم بعد عمل یا او خیلی بیخیال بود و سوسیس بندری میخورد. هرچقدر فکر میکنم نمیتوانم درک کنم. اخه چرا بعد عمل ساندویچ؟ من جای معدهی او دلم ریش شده بود. همه از اینکه توی اتاق روسری داشتم تعجب میکردند اما باورتان میشود ساعت ۲ نصف شب همراه تخت بغلی آمد توی اتاق و با تذکر من از اتاق پرید بیرون. با آن بی حالی فریاد زدم:" اقاااا برو بیرون" ادم هیچجا اسایش ندارد. مثلا توی کشور اسلامی زندگی میکنیم. خدا همه مسئولین بی کفایت رو لعنت کنه....
خلاصه آن شب با وجود مادرم راحت خوابیدم. ساعت ۶ صبح پرستار خوابالو با جدیت آمد و شرح حال نوشت و گفت ترخیص نیستم و باید یک شب دیگر بمانم. ناراحت شدم. دلم میخواست جشن شکوفهها باشم. مادرم و هزارتا ارزو..
خلاصه تا ظهر کلی حرص خوردم و ظهر که دکتر آمد اجازه ترخیص داد. خوشحال شدم.
همسر شاگرد داشت و توی مغازه بودن، آنهارا رها نکرد و برای ترخیص نیامد. کارت بانکی را به مادرم دادم و او ترخیصم کرد و با پدر راهی منزل شدیم.
حالا کلید نداشتم. همسر برای ترخیص بهانه اورد اما مجبور شد خودش کلید را برساند و مرا به داخل خانه ببرد.
اولینکاری که کردم رفتم زیر دوش... نای گریه نداشتم. فقط کمی زیر اب غصه خوردم و همه ناراحتی هارا واگذار کردم به خدا...
و حالا امروز ۳ شنبه است و من برای جشن شکوفهها با هزار سختی خودم را رساندم. حالم بد است با سختی امدم اما دلم خوش است که بچهام من را کنارش دارد.
دلم میخواهد برای همه دردهایم سوگواری کنم. اما حالا که دارم مینویسم توی مدرسه هستم. هر لحظهست که گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم.
طبیعی ست باید ناراحت و غمگین باشم. اما خدا همیشه صلاح بندهاش را میخواهد. هزار مرتبه شکرش.
ان شاءالله خودش صبر و تحمل را دوباره به من ببخشد.
الان که دارم نوشتهام را ویرایش میکنم ساعت ۳عصر است. رفتم ازمایش دادم. موقع برگشت وقتی داشتم از کنار مغازهها رد میشدم یاد ماه قبل ۲۱مرداد افتادم آن لحظه خوشحال بودم و با شوق به مغازهها نگاه میکردم اما حالا با غم خیره شده بودم. چشمم که به روسری و کیف سِتی که ماه پیش نشانش کرده بودم افتاد، باعث شد سرجایم بایستم و گوشیام را بردارم و تپسی بگیرم تا بیشتر از این غصه نخورم.
پ ن: سختی میاد و میره. خوشی هم همینطور. ادم از یک لحظه بعدش خبر نداره. خداروشکر... ان شاءالله زودتر امام زمان ظهور کنه. زینب میگه مامان از وقتی اومدیم توی خونه جدید همش مریضی... همسایه های بدی هم داریم. دلم میخواد از این خونه برم... از وقتی از بیمارستان برگشتم همه جای خومه برام غمناکه....
خلاصه التماس دعا... خونه مثل جهنم شده نه نای تمیزکاری دارم و نه دل و دماغی...
اسمم رو میخوام اینجا عوض کنم. سید خانون بذارم خوبه؟؟؟ دوس دارم اینجا حداقل گمنام باشم تا بتونم راحت بنویسم.