من هنوز هم خواب تو را می بینم. و این عجیب ترین اتفاقی است که توی تمام این پنج سال، در شبی که اصلا خیال تو حتی از نزدیکی ذهنم هم گذر نکرده است، یقه ام را میگیرد و من را توی واقعیتی تلخ، عجیب ولی دوست داشتنی پرت میکند. انگار که در عمیق ترین جای مغزم، من یا بخشی از من که خیلی هم نمیشناسمش، به تو فکر می کند. به تو فکر میکند، از تو داستان می سازد، درباره تو کلمه ها را پشت هم ردیف میکند و من خیال میکنم شاید دستم به تو رسیده باشد...
که نرسیده است، تو هیچ کجای واقعیت زیسته ی زندگی من نیستی. من تو را هیچ وقت زندگی نکرده ام، با تو توی هیچ کافه ای ننشسته ام، هیچ خیابانی را هم قدم با تو، راه نرفته ام، من حتی عطر هیچ عطری را، یا حتی عطر نان تازه ای را، همزمان با تو نفس نکشیده ام، بارها خواستم با تو به زور احتمالا، برای خودم خاطره بسازم و تو دوست نداشتی، تو جزئیات مغز من را نمیخواستی. تو هیچ نقطهی مشترکی حتی در اندازه و ابعاد یک رهگذر تنها برای من که سالها دوستت داشتم، در سراسر زیستنت قائل نبودی..
خاطره های من با تو به روزهای ساده ی دوری محدود می شود که حتی ذهن خاطره نگه دار من گاهی فراموششان میکند...
دست های من فقط کتاب های درسی تو را لمس کرده است، فقط همین. آن روز که به کتاب حقوق رسانه ات، انگار که عاشقانه ترین دیوان شعری جهان است نگاه کردم و دلم نمی آمد حتی آن را ورق بزنم و تو که برای کتاب کهنه ی صدبار خوانده ات، هزارتا سفارش کرده بودی و من که دست خط نه چندان زیبایت را، توی کتابخانه ی نمدار دانشکده، در حالی که سرم روی میز بود و بغض خنده داری داشتم، با انگشت اشاره ام نوازش میکردم.
یا آن روز را، که توی دفتر انجمن دانشکده، روبه رویت نشسته بودم و چند دقیقه ی قبلش، تنها تماس تلفنی زندگی ام را با تو برقرار کرده بودم و تو سرد و یخ گفته بودی که می آیی برای قرار جلسه ای که با چندتایمان داشتی..
من توی انجمن نشسته ام در حالی که سر کفش تو دو سه بار به کفش من خورد، آنقدر که قدت بلند بود و انگار پشت هیچ میز و نیمکتی جا نمی شدی...و به چشم های تو خیره ام، آنقدر که دو سه باری تشر میزنی که حواستان هست؟ و من بریده بریده می گویم که دارم گوش میکنم، به تو همیشه گوش میکنم. همیشه بدون لحظه ای صبر کردن.. به صدایت که خیلی هم دوبلوری نیست اما برای من انگار مرد خشمگینی سینمایی است که هر لحظه احتمال خروشیدنش هست..
تو تمام شده ای. این را میدانم. تو برای من سالهاست تمام شده ای/ اما ذهن، بازیگوش ترین عضو بدن است، کنترل نشده ترین جای وجود/ من بی هوا یاد تو می افتم و همین من را آزار میدهد.
و بدان آزار همیشه جانی و کلامی نیست.. مصداق یاد تو افتادن، من را آسیب پذیرترین فرد جهان می کند. پنج سال است که کرده است. امسال هم... و هرشبی که بدون اجازه می بینمت. در خواب های ممنوعه!