داشتم اماده میشدم برای رفتن که تلفن زنگ زد و مادرجون رو معرفی کرد... پشت خط زندایی بود و گفت که مادر رو چند روزی میبرند خونه شون... خوشحال شدم... نه برای خودم... برای مادر که چند روزی میره خونه ی
دایی و کلی بهش خوش میگذره و تنها نیست... ولی برای خودم ناراحت شدم... دلخوش کرده بودم به این رفتن و به امشب رو در کنار او بودن! دلم گرفته بود؛ بغض داشتم و میدونستم وقتی شروع کنم به گوش دادن خاطرات تکراری مادرجون که همه رو از بَرَم هم دلم باز میشه، هم بغضم فراموشم میشه و هم حالم خوب میشه...
همه فکر میکنند رفتن من پیش مادرجون توجه به نیاز ایشونه و محبت من و نوعی از خودگذشتگی... ولی واقعا اینطوری نیست... بیشترش و یا شاید همه ش از سر خودخواهی منه! فکر اینکه روزی از بین ما بره و دلم بسوزه که چرا براش وقت نذاشتم آزارم میداد... فکر اینکه تنهاییش رو درک نمیکنم و نیستم...
شاید اوایل به خاطر او میرفتم و به خاطر مادرم ولی خیلی زود موضوع تغییر کرد... خدا آتشی توی جانم انداخت که الان این منم که به این رفتن نیاز دارم نه او... درسته که مادرجون اصلا قابل اعتماد نیست و نمیشه باهاش هیچ جوره دردِ دل کرد D: ولی گوش دادن به دردِ دل او عجییییب دردِ دل من رو هم آروم میکنه...
پ.ن.1: اولش تو ذوقم خورد و غصه دار شدم که با این بغض تو گلو چیکار کنم ولی نمیدونم توی دل چه کسی چه چیزی گذشت که حالم بهتر شد :)
پ.ن.2: دوست داشته شدن قشنگه ولی دوست داشتن از اون قشنگ تره... عشق گرفتن عالیه ولی عشق ورزیدن از اون عالی تره... به قولی لذتی که در اطعام هست در طعام نیست... آنم آرزوست...