آن روز باران میبارید و او با چتری در دست و چمدانی بزرگ در حال رفتن بود من کودکی کوچک بودم ودنبالش میدویدم، صدایش میزدم تا نرود . در راه ایستاد و به عقب نگاه کرد. چند لحظه ای به چکمه های قرمز و گلی ام نگاه کرد و جلو آمد. دست های کوچکم را در دستش گرفت و گفت : باید برم دیرم شده . اما زود برمیگردم اصلا دفعه دیگه تو رو هم میبرم با خودم قول میدم . اشک در چشمانم حلقه بست و آرام بر روی گونه های کک و مکی ام ریخت. دستانم را بوسید و رفت. من ماندم و لباس های گلی و کوچه ای پر از باران. رعد و برق وحشتناکی زد و قلبم تند تر تپید . او رفت و دیگر نیامد اما چشم های من هنوز انتظار دیدنش را میکشند.....💔
𝓝𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
