شاید کسانی که آن زمان پنج شش سال داشتند، آلزایمر گرفته باشند یا رفته باشند زیر خاک اما بعضی از دختربچه ها و پسربچه های آن زمان که حالا تبدیل شده اند به پیرمردها و پیرزن های 85 ساله هنوز آن سال را از یادشان نرفته. شاید هر چیزی را از یاد ببرند، این ترس را از یادشان نرود. پدربزرگم یکی از همان آدم ها بود. آن موقع برای خودش جوانکی بوده 20 ساله ولی این ترس را 60 سال با خودش اینور و آنور برد؛ انگار که ترس رفته بود توی جیب لباس توسی رنگ بلندش که شبیه قبا بود. فرقی ندارد سال 1320 بوده یا 1321 یا 1322...یکی از همان سال ها بود که این ترس سر مردم هوار شد؛ ترسی که از اجنه و شیاطین هم ترسناک تر بود. هیچ چیز ترسناک تر از این نبود که ببینی آسمان بخیل شده و روی زمین هم جز علف های هرز چیزی نمانده. مادربزرگ های صدخروی امروزی(یکی از روستاهای سبزوار) و دخترکان بازیگوش آن روزگار دیدند که مردی از بس هیچی نداشته بخورد؛ مرده! گندمی در کار نبوده و جوی. آن زمان هم که گندم بوده مال از ما بهتران بوده؛ مال خان ها و آقاها. اگر از خانه ای بوی نان گندم بلند می شد؛ بو می کشیدند که این نان حکما مال خان و خان زاده و گماشته خانی است. همان روزها بود که دیگر نان جو هم پیدا نمی شد و مردم نخود را می جوشاندند که بخورند. علف تریاک را سق می زدند. روزی دخترکی از کوچه ای رد می شده که دیده مردم دور هم جمع شده اند؛ انگار درختی قطع شده باشد. خودش را از زیر دست و بال مردم راه داده بود تو و دیده بود که مردی تاق باز افتاده و دهانش باز است و دستهایش باز و شکمش باد کرده. دهان های مردم را دنبال کرده بود و فهمیده بود که مرد از بس علف تریاک خورده مرده! شکمش هم برای همین باد کرده. اما دخترک مانده بود که چرا دهان مرد اینطوری باز است؟ نکند می خواسته چیزی را فریاد بزند یا چیزی را بخواهد...شاید آخرین حرفی که زده همین یک کلمه بوده، نان! پدربزرگ همیشه می گفت ته خانه ای که شبیه انباری بود یا یک کنج حیاط که باران و برف بهش راهی نداشته باشد؛ کیسه نان خشک نگه دارند؛ نه برای فروش به نان خشکی؛ نانی برای زمان قحطی! پدربزرگ بیشتر از مرگ شاید از قحطی می ترسید. اگر چه از وقتی یادم می آمد، که می شد از هفتاد و چند سالگی اش شروع می کرد به رو به قبله خوابیدن. پس یعنی شاید خیلی از مرگ هم نمی ترسید. هر وقت ازش می پرسیدیم این کیسه نان خشک زمخت چرا باید شبیه ما نوه هایت برایت عزیز باشد؟ می گفت شما بچه اید و ندیده اید...ندیده اید قحطی را...و این ندیدن را یک جوری می گفت که انگار هیچی نمی فهمید. و ما آن زمان نمی دانستیم که قحطی یعنی چه، همان طور که نمی دانستیم یک لقمه نان چقدر ارزش دارد. آن زمانی که دخترک 5 ساله توی روستای صدخرو می دید که مردم هیچیِ هیچیِ هیچی برای خوردن ندارند و دخترک دیگری می دید که مادرش حتی جهیزیه و لحاف و تشکش را فروخته برای یک تکه نان...همان زمانی که پدربزرگ من توی یک روستای دیگر قحطی را می دیده که از سر و کول روستا بالا می رود، در همان زمان پدربزرگ ابولفضل هم توی تهران نانوایی داشته...چه فرقی می کرده تهران باشی یا یک روستا در سبزوار. اداره غلات با هر 10 تا کیسه آردی که برای پدربزرگ ابولفضل می آورده، 1 کیسه هم خاک اره می آورده! جوابشان این بوده که خاک اره را با آرد باید مخلوط کنید...بعد از چند وقت کار به جایی رسیده که این نسبت ریاضی 5 به 5 شده، به ازای هر کیسه آرد یک کیسه خاک اره! پدربزرگ ابولفضل مرد خدا بود اما چاره ای نداشته که دست بندگان خدا نان با طعم خاک اره بدهد... قحطی از وبا هم بدتر بوده، برایش تهران و سبزوار و شیراز و روستاهای بزرگ و دهکوره ها هیچ فرقی نداشت؛ با همه یک جور رفتار می کرد..قحطی مثل بادی که زوزه بکشد، به هر جا سرک می کشید و زوزه می کشید و چشم ها را گریان می کرد و شکم ها را خالی و دست ها را خالی و گورها را پر...پدر خانمم سربازهای روسی که آن زمان شوروی بودند و ارتش سرخی را دیده بود که سبزوار را گرفته اند و مثل فاتحان اینور و آنور می روند. حتی ماشینشان جوانکی سبزواری را زیر گرفته و لشِ بی جانش را از زیر ماشین های نظامی بیرون کشیده اند که دیگر جانی نداشته. حیف که یادم رفت از پدر خانمم اسم آن بیچاره را بپرسم تا بروم سنگ قبرش را پیدا کنم و ببینم روی سنگ قبرش چه نوشته اند. اصلا ببینم نوشته اند کشته شده به دست نیروهای بیگانه و حاصل ترس پدرِ تاجدارِ هیچی ندارِ پسرِ شاهِ ترسو محمدرضا پهلوی...حالا دیگر پدر خانمم نیست که ازش نشانی آن جوانک بیچاره سبزواری را بگیرم. کاش می توانستم بروم توی گورستان ها و نشانه ای از کشته های قحطی که حاصل ورود ارتش پیروز متفقین در جنگ جهانی را ببینم. کشته های بی نام و نشان...مگر کسی یادش مانده که آن مرد بیچاره صدخروی که از قحطی مرد، که بود و پدر کی بود و شوهر کدام زنی؟ شاید خیلی ها یادشان رفته باشد، شاید خیلی ها دیگر یادی از کشته هایی که از بی نانی مرده اند؛ نداشته باشند.
شاید خیلی ها یادشان رفته باشد، شاید خیلی ها دیگر یادی از کشته هایی که از بی نانی مرده اند؛ نداشته باشند...اما هنوز دخترکان و پسرکانی که آن سال ها 5 یا 6 سال داشتند، هنوز از قحطی می ترسند حتی بیشتر از مرگ و جن و درد...دخترکان و پسرکانی که حالا مادربزرگ ها و پدربزرگانی شده اند که اگر آلزایمر هم بگیرند؛ باز قحطی آن سال ها را از یاد نمی برند؛ برای همین است که اگر بروی توی یکی از روستاهای سبزوار و نشانی عاقله مردها و پیرزن های مهربانی را بگیری و ببینی شان که زیر سایه درختی نشسته اند یا لب جویی، برایت از سال گندم منی 5 تومان می گویند. سالی سیاه که گندم نبوده، اگر هم بوده آن قدر گران بوده که ارزش جان آدمی را داشته؛ یعنی منی 5 تومان! یعنی خیلی زیاد، آن قدر زیاد که مردم اگر همه چیزشان را هم می فروخته اند حتی لحاف و تشکشان را، باز هم نمی توانسته اند گندم بخرند چون گندمی نبوده...گندم بود اما نان می شد و می رفت زیر دهان سربازهای روس و انگلیسی و بعد آن ها هم جوانک های بیچاره را زیر می گرفته اند...چه فرقی دارد سال 1320 بوده باشد یا 1321 یا 1322؟ سال قحطی، سال دهان های باز و شکم های باد کرده و گورهای پر و دل های گرسنه و چشم های فقیر...
***
31 فروردین 1400
?