They Call Him Avano
They Call Him Avano
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

پروانه آبی رنگ درخشان



صبح شده بود. پرتوهای آفتاب از لابه لای ابرها بر روی علفزار می‌تابید و صدای رودخانه به گوش می‌رسید. در کنار رودخانه مردی با زره‌، شنل و نقابی مشکی که نیمه پایینی صورتش را می‌پوشاند به تنه درختی تکیه داده بود و با خنجرش تکه چوبی را به شکل مجسمه گوزن می‌تراشید.

صدای گام هایی به گوشش رسید بلافاصله چشمانش که مثل سنگ یشمی بود به سمت صدا خیره شد. در چند قدمی‌اش زن جوانی که ردایی قهوه ای برتن داشت و کلاه قهوه ای جادوگری بر سرش بود به سمت او می‌آمد، هنگامی که نزدیک شد مجسمه توی دست مرد را دید و گفت: <<چقدر قشنگ شده! هنوز کاملش نکردی؟!>>

مرد با صدایی که از پشت ماسکش خفه شده بود گفت: <<آخراشه.>>

و مجسمه را درکیسه ای که به همراه داشت گذاشت و گفت: <<آماده ای که راه بیوفتیم؟!>>

جادوگر با چهره ای شادمان گفت: <<چرا که نه!>>

در امتداد مسیر نسیمی خنک و ملایم شروع به وزیدن می‌کرد و علف ها را در جهت خود تکان می‌داد. بر روی گل‌های علفزار پروانه‌هایی درحال پرواز بودند، مرد جنگجو به پروانه‌ای آبی رنگ اشاره کرد و گفت: <<این همان پروانه هست؟!>>

جادوگر خنده ای کرد و گفت: <<نه پروانه‌ای که ما دنبالشیم درخشانه و اینجا ها پیدا نمی‌شه و اینکه نیمه های شب بیرون میاد.>>

نیمه‌های روز شده بود که وارد جنگل شدند. داخل جنگل سایه های شاخ و برگ درختان بر روی زمین می‌افتاد و صدای پرندگان به گوش می‌رسید. جادوگر نفس نفس می‌زد و گفت: <<احساس خستگی نمی‌کنی؟!>>

جنگجو در پاسخ چیزی نگفت. جادوگر غرولندکنان گفت: <<ولی من خیلی احساس خستگی می‌کنم، پاهام درد گرفتن آخه از صبح داریم راه می‌ریم!>>

عصایش را به تنه درختی تکیه داد و بر روی سنگی نشست و نفس عمیقی کشید. کلاهش را درآورد و پیشانی اش را با دست پاک کرد. جرعه‌ای آب از قمقمه‌اش نوشید و مقداری نون از کیسه‌اش بیرون آورد و شروع به خوردن کرد. نگاهی به جنگجو کرد و گفت: <<هیچی نمی‌خوری؟!>>

جنگجو لحظه ای مکث کرد و گفت: <<فقط یکمی آب می‌نوشم.>>

جادوگر قمقمه را به او داد و کنجکاوانه به او خیره شد. مرد رویش را به سوی دیگری کرد و ماسکش را در آورد و شروع به نوشیدن کرد.

جادوگر زیر لب گفت: <<بیخیال بعد از این همه مدت هنوز نمی‌خواد چهره اش رو نشون بده؟!واقعا عجیبه!>>

مرد ماسکش را بر روی صورتش گذاشت و قمقمه را پس داد و تشکر کرد و گفت: <<چقدر دیگه از مسیر باقی مونده؟!>>

زن نگاهی به رودخانه انداخت و گفت: << انتهای این رودخانه می‌رسه به دریاچه اونجاست که می‌شه پروانه های درخشان رو پیدا کرد.>>

مدتی گذشت، زن نفس عمیقی کشید و از جایش برخواست و گفت: <<خب بهتره که حرکت کنیم.>>

در هنگام غروب به دریاچه رسیدند. در کنار دریاچه آتیشی روشن کردند و به دور آن نشستند تا نیمه های شب شود. جنگجو داشت با خنجرش مجسمه چوبی را می‌تراشید و جادوگر با چشمان مشکی‌اش به مجسمه نگاه می‌کرد و گفت: <<خیلی تمیز و قشنگ شده!>>

جنگجو دستی بر روی مجسمه کشید و تراشه های چوب را بر روی زمین ریخت و گفت: <<اگه ازش خوشت اومده می‌دمش به تو.>>

جادوگر گفت: <<واقعا! می‌دیش به من؟!>>

مرد سرش را تکان داد. جادوگر لبخندی بر چهره اش پدیدار گشت و مجسمه را گرفت. در حالی که به جزئیات ریز آن نگاه می‌کرد گفت: <<خیلی با استعدادی! این هنر رو به تنهایی یاد گرفتی؟!>>

<<وقتی بچه بودم پیرمردی منو به فرزند خواندگی قبول کرد. چوب بُر و نجار یک دهکده بود. منم بهش توی کارا کمک می‌کردم و از همون دوران بود که این هنر رو ازش یاد گرفتم.>>

<<چی شد که تبدیل به یک جنگجو شدی؟!>>

جنگجو به شعله های آتیش در حال سوختن خیره شد و گفت: <<یکی از همون روزها بود که برای چوب جمع کردن به جنگل رفتم. وقتی برگشتم دیدم همه جای دهکده تو آتیش سوخته. با ترس و عجله به سمت خونه ‌دویدم. خدا خدا می‌کردم که برای پیرمرد اتفاقی نیفتاده باشه اما وقتی رسیدم چیزی جز... چیزی جز خاکستر ازش باقی نمونده بود. اون لحظه بود که توسط یک اژدهای سیاه رنگ_جنگجو در حالی که ابروانش در هم رفته بود این نام را با عصبانیت ادا کرد_ دنیا برام تلخ تر از قبل شد.>>

جادوگر گفت: <<واقعا متاسفم.>>

سکوت همه جا را فرا گرفت و چیزی جز صدای آتیش به گوش نمی‌رسید. در همان لحظه پروانه آبی رنگ درخشانی بر روی دست مرد نشست و توجه‌شان را به خود جلب کرد. جادوگر گفت: <<زیباست نه؟!>>

و ظرفی شیشه‌ای از کیسه اش بیرون آورد و به آرامی پروانه را داخل آن کرد و ادامه داد: << با قدرت جادویی این پروانه‌ها می‌شه بیماری روستا رو از بین برد.>>

داستانداستانکنویسندگینوشتن
به ساکتی شب‌های تاریک به آرامی دریای آبی بیدار اما خاموش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید