چه خیال زیبایی ست که هر شب وروز در سرم
میآید ...
دلم پر زدن میخواهد پرواز کنان در آسمان
بال بگشایم...
وقتی چشمانم را میبندم تصویر دنیای رنگارنگ
صورتم را شکوفا میکند...
لبخند میزنم به سرسبزی تمام طبیعتی که از دنیا
میبینم و از نظرم میگذرد...
چشم که میبندم میبینم گلهایه نیلوفر آبی در
تالاب سر باز میکنند...
وهزار منظره ی زیبا را با قلب وروحم حس ولمسش میکنم...
هر جا را نگاه میکنم تورا میبینم در هر صدا
هر موجود زنده ای که به خیال عشق توست
که نفس میکشند...
آن جان شیرین من در قلبم نجوای عاشقانه سر داده...
گیج و مبهوت سرم را تکان میدهم که ببینم این چیست که مرا از هوش برده...
آیا من در خوابم یا در عالم معنا ...
حقیقتی که جستجویش میکردم اینجاست همینجاست...در درونم
آن وقت من چه ساده وبی تفاوت بیرون از خودم
با خشم وترس وتنهایی در جستجویش بودم...
کور وکر بودم ...
ولی اکنون جان عشق لایتناهی ام وجود مرا
شور وشعفی در نور بوده وچنان احاطه شده ام
که جای هیچ سوالی نیست ...
مهر مهرِ عاشقی ست وهر دم نفس کشیدنم مرا
سر ذوق میآورد...
چه عاشقانه ودلبرانه معاشرت میکنیم..
با هر طنینی صدای دلنواز موسیقی عشق را در گوشم زمزمه میکند...
جانم به جانش متصل است...
او در من است...
قلبم و روحم در نور وعشقش تسخیر شده...
من تشنه بودم وسیرابم کرد وراه چشمه حیات را نشانم داد که عشق بیکرانش را ببینم...
وچنان با محبت ومهربانی وبخشش بر من و زندگی ام برکت بخشید که بخشش او کل هستی را در بر گرفته...
وقتی بی نیاز از همه چیز میشوی
او میشوی...
رسیدن به نقطه صفر
نقطه بی نیازی ست..
من دیگر نیاز به هیچکس وهیچ چیزی
جز او ندارم...
من اورا را خواهانم تشنه عشق او هستم.
این جهان وآن جهان مرا میطلبد
که این دو گم شدن درمن
که هر دوی آن جهان منم
دل در طلب عشق تو بیدار شده
تو جان وجهانی به یقین هلهله برپا شده
نوران همه بر خاک ظهور کرده و عاشق
دل را به خدایی بفروختن به دقایق
هر دم چو ببینی که مسیح هست ز شقایق
این چشمه جوشان خرد عشق به پا کرد
در آب حیات چشمه امید به راه کرد