مصطفی.ف
مصطفی.ف
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

کوتاه

صدایی مانند صدای ضجه زنی می‌آمد. پنجره را باز کرد و سراسیمه کل کوچه را چشم چرخاند. خبری نبود. پنجره را بست. روی مبل نشست و مشغول مطالعه شد. باز هم صدای ناله بلند شد. به اتاق رفت تا از زنش بپرسد که او هم صدا را می‌شنود یا نه. چراغ اتاق خاموش بود. پیش خود فکر کرد بهتر است او را بیدار نکنم که مبادا نگران شود. پنجره را گشود، چشم چرخاند و باز هم خبری نبود. دوباره روی مبل برگشت و همین که کتابش را باز کرد باز هم صدا شروع شد. هدفونش را برداشت، آهنگی گذاشت و هدفون را در گوشش چپاند. این بار صدای ضجه از هدفون پخش می‌شد. وحشت‌زده هدفون را به زمین پرتاب کرد. چشمانش از ترس دو دو می‌زد. کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. خطی ممتد روی صفحه تلویزیون نقش بسته بود و صدای جیغ زنی از آن به گوشش رسید. تلویزیون را خاموش کرد. درمانده و مستأصل به اتاق رفت. چراغ را روشن کرد و نزدیک تخت شد. پتو را از روی زنش کنار کشید، صدای ضجه و ناله‌ی زنی آمد.

داستان کوتاهوهم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید