داستان بگویم ، با یکی بود یکی نبود...
آن روز ، در سال آخر دبیرستان ، مثل روزهای دیگر بود ، همه چیز خوب و آرام بود تا اینکه زنگ تفریح خورد ، تعدادی از بچه ها دور هم جمع شده بودند ،
این عادت بعضی از ما بود که گعده می گرفتیم و از هر دری سخنی می گفتیم...
آن روز دو نفر از بچه ها یعنی سارا و مبینا گرم صحبت بودند ، من وسط کلاس ایستاده بودم و حواسم زیاد به آن ها نبود ، اما داشتند از آینده می گفتند ، از آرزوهایشان می گفتند ، از سختی ها از رنج ها ، انگار کنکور بهشان فشار آورده بود...
حرف ها تا یک جا اینگونه بود اما ناگهان فضا به سوی دیگری رفت ، سارا که معده درد داشت و تازگی به دکتر رفته بود و به او گفته بودند مشکوک به سرطان معده است و آزمایش گرفته و نتیجه اش را هنوز نگفته بودند ، مضطرب بود ...
اما می گفت :«خداروشکر که سالمی مبینا ، خدا بزرگه»
در همین لحظه ها اشک هر دو طرف جاری شد ، هم مبینا و هم سارا ، اشک می ریختند و سعی می کردند یکدیگر را دلداری بدهند...

همان زمان زنگ کلاس خورد و معلم فیزیک به کلاس وارد شد ، نشستیم و درس را شروع کردیم ...
اندکی که از کلاس گذشته بود ، مبینا با حالی بد از معلم اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت ...
حال بدش را دیدم ، اما من دوست صمیمی اش نبودم...
یعنی چگونه بگویم ، توضیحش سخت است...
من میان پایه ای به این مدرسه آمده بودم و وقتی آمدم اکثر بچه های کلاس ، اکیپ ها و دوستان خودشان را پیدا کرده بودند...
هنوز دوستی نداشتم ، از مبینا خوشم آمد ، اما او به خاطر یکی از دوستان دیگرش که با هم اکیپی هفت هشت نفره بودند ، از من خواست دیگر دور و برش نپلکم... حقیقتا سر آن قلبم شکست اما ... بگذریم...
آن لحظه منتظر بودم دوستانش به دنبالش بروند ...
اما هیچ کس از جایش تکان نخورد ، نمی دانم دعوایشان شده بود یا ادامه بحث و گریه های زنگ تفریح بود؟
اما بالاخره دلم طاقت نیاورد ، ایستادم و از معلم درخواست اجازه کردم که به دنبالش بروم ...
معلم فیزیکمان پرسید : چیکارش کردین؟
سری تکان دادم و گفتم : نمیدونم واقعا !
اجازه را داد و از در کلاس بیرون رفتم ، کلاسمان طبقه دوم بود ، پله ها را آرام پایین رفتم ...
با وجود وسعت زیاد مدرسه ، پیدا کردنش آن هم در ساعتی که همه کلاسند ، سخت نبود ،
وارد حیاط شدم ، همان نزدیکی ها روی میز پینگ پونگ بتنی نشسته بود...
به او نزدیک شدم ، سرش را میان دستانش گرفته بود و آرام گریه می کرد ...
می توانستم چیزی بگویم ، اما ترجیح دادم ساکت بمانم...
رو به رویش ایستادم ، دستانم را باز کردم و اورا در آغوش گرفتم ..
سرش را روی سینه ام گذاشتم ، همچنان آرام آرام اشک می ریخت ...
انگار بغضی سنگین در گلویش باشد ، خفه گریه می کرد ...
محکم تر بغلش کردم ، می خواستم این اطمینان را به او بدهم که : من امنم ، می تونی گریه کنی...
چیزی نگذشت که بغضش شکست و صدای گریه اش بلند شد ، خیلی بلند...
فریاد می زد و اشک می ریخت ، سرش را محکم تر به خودم چسباندم ...
آن قدر شدید اشک می ریخت که نفس نفس می زد ، انگار به زور نفس می کشید ، انگار تمام اکسیژن های دنیا هم کفافش را نمی داد...
می توانستم بفهمم چقدر درد دارد ، آن قدر که از شدت نفس کشیدنش قفسه سینه اش با شدت به من می خورد اما کافی نبود ، ریه هایش کم آورده بودند...
تا آن روز هرگز چنین لحظه و چنین حسی را تجربه نکرده بودم ، هرگز کسی چنین در آغوشم گریه نکرده بود...
نمی دانم چند دقیقه همینگونه گذشت ، اما بالاخره آرام شد...
انگار خالی شد از هر چیزی که آزارش می داد ...
شروع به صحبت کرد از اینکه ماجرا چیست
گفت برای فرار از وابستگی به شخص دیگری ، وابسته دوستش شده و مثل اینکه با هم دعوایشان شده بود ، حدسم درست بود ، دعوایشان شده بود ...
می دانستم چقدر این قضیه برایش مهم است ، با او صحبت کردم و او همچنان آرام اشک می ریخت...
در همین حین ، چند نفر از همکلاسی هایمان وارد حیاط شدند.
نزدیکشان رفتم ، پرسیدم : «چرا اینجایین؟»
یکی از آن ها گفت: «یکی از بچه ها سر کلاس حالش بد شد و غش کرد ، معلم فیزیک هم کلاس رو کلا تعطیل کرد...»
بعدا فهمیدم آن شخص سارا بوده...
ادامه دارد...
منتظر شنیدن نظراتتون هستم :)