Sahand jami
Sahand jami
خواندن ۱ دقیقه·۳ روز پیش

داستان ایلیا _ پارت چهار

آن روز رسید و ایلیا یادش آمد خبری درباره ی تمرین به پدر و مادرش نداده است و یا دش آمد دفعه قبلی مادر بزرگش او را برد اما این دفعه مجبور بود که بل مادر و مادرش صحبت کند . وقت ناهار بود و زمانی که مادر و پدر ایلیا نشستند ایلیا بحث را باز کرد و گفت : بابا من برای تیم روستا قبول شدم همون تیمی که آرین براش بازی میکنه ، امروز برای آشنایی تمرین داریم و از شما میخوام خواهشا بزارین من به اون تمرین برم چون من واقعا فوتبال رو دوست دارم و پدرش سریع گفت : نه این امکان ندارد ، آرین هم که هم سن تو بود نذاشتیم برود و الان هم اگر میبینی که رفته است چون بزرگ شده و تو باید بزرگ شوی ، بعد ایلیا خیلی محکم گفت : آخه براچی ، من الان هم بزرگ هستم ، پدر ایلیا گفت : نه تو بزرگ نشدی ، اگر با این سن بازی کنی ضربه میبینی و من و مادرت این را دوست نداریم . آلیا عصبانی شد و گفت : من بالاخره فوتبالیست میشم و همتون می‌بینید و رفت در اتاقش ، پدر ایلیا عصبانی شد و داد زد : تا وقتی من هستم تو فوتبالیست نخواهی شد . آن روز را رفت جای مادر بزرگش و بعد از شنیدن داستان از زبان ایلیا ، مادر بزرگش گفت : ببخشید نوه ی عزیزم ولی این بار کاری از دست من بر نمی آید. ایلیا آن جلسه را به تمرین نرفت و امیر محمد تنها رفت و حس خوبی هم نداشت . ایلیا فکری به سرش زد که ای کاش نمیزد ، فکرش این بود که ............ .



منتظر پارت بعد باشید 😉

ایلیاپدر و مادرفکرتمرین
من سهند جامی هستم نوشتن کار من است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید