ویرگول
ورودثبت نام
فائزه
فائزه
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

احساسی که باید داشته باشم ؟؟؟؟

کدوم یکی  ؟؟؟؟!!!!!
کدوم یکی ؟؟؟؟!!!!!

خیلی وقت پیش توی یه مرکز فرهنگی همکاری میکردم البته بدون حقوق از سن کم شروع شد اونجا حرف هام رو میشنیدن به عقایدم احترام میزاشتن یا شاید هم چون عقایدم مثل اونها بود بهش احترام میزاشتن کم کم تبدیل شدم به یه عضو ثابت اما به مرور زمان احساس میکردم دیگه به اونجا تعلق ندارم یا دارم ولی نباید باشم و کم و بیش تحت فشار بودم و البته اوایل دوران افسردگی هم بود خلاصه بعد دانشگاه قسمتهای زیادی از تفکراتم تغییرکرد و از اونجا دورتر شدم اما بازم کم و بیش در ارتباط بودم تابستون سال پیش بهم پیشنهاد دادن که یه کلاس نقاشی کودکان بزارن و من تدریس کنم درگیر پایانامه بودم البته بیشتر ذهنی تا فیزیکی از طرفی احساس میکردم از پسش بر نمیام مامانم میگفت انجامش بده ولی این کار رو نکردم.

دیروز متوجه شدم که همون شخص که مسئول اون مرکزه یه مدرسه غیر انتفاعی زده و خب خیلی از کسایی که اونجا مونده بودن الان توی همون مدرسه کار میکردن اولش خودم یه احساس عجیبی داشتم ناراحتی یا غم، یا از دست دادن یه فرصت، حسرت؟ نمیدونم ولی اونقدر قوی نبود که خیلی درگیرم کنه تا اینکه به مامانم گفتم.

مادرم شاید از معدود افرادی باشه که بیشتر اوقات میدونه به من چی میگذره و تنها کسیه که بارها بهم گفته میدونم که موفق میشی (میدونم که چون مامانمه بهم اینارو میگه) ولی منظورم اینه که تنها کسیه که من باهاش حرف میزنم.خب صادقانه هرگز نمیخوام بابام رو ناامید کنم چون انتظارات متفاوتی داره مثلا میخواست برم رشته معماری ولی این کار رو نکردم ولی همین چند وقت پیش بود که یکی از دوستاش رو دیدم و درحالی که دارم ارشد یه رشته دیگه رو میگیرم فهمیدم بابام بهش گفته که معماری میخونم و بعد تازه توی پیچ تاب سوال هایی افتادم که جوابی براشون نداشتم از طرفی نمیخواستم بهش بگم معماری نمیخونم چون حداقل بابام میتونست توی داستاناش برای یه ادم دیگه همون دختری رو داشته باشه که واقعا میخواد ولی مامانم من رو پذیرفته، ریز به ریز بدی های منو دیده ولی هیچ وقت نخواسته یه ادم دیگه باشم.

اما این دفعه فرق داشت وقتی داستان مدرسه رو بهش گفتم احساس کردم واقعا ناراحت شد و حتی ناامید نمیتونست از سرش بیرونش کنه و مدام درموردش حرف میزد اینکه اگر باهاشون میموندی و اگر بیشتر تلاش میکردی اگه اون تابستون میرفتی توهم الان جایی توی اون مدرسه داشتی، اینکه شغل خوبیه نصف روز درگیری فقط و بعد خونه ایی و حقوقش هم بد نیست و در بهترین حالت سابقه کاری عالی میشد و میتونستی بری مدرسه دولتی و بعد سعی میکرد خودش رو آروم کنه اینکه خب حالا حداقل یه پارتی داریم!!!!!! هنوز به طور کامل با مامانم حرف نزدم ولی احساس میکنم یکی از مهم ترین اشخاص زندگیم رو ناامید کردم احساس میکنم تنها کسی رو که بهم باور داشت دیگه نگاه سابق رو بهم نداره تا حالا چنین چیزی رو نداشتن بنابراین نمیدونم احساسی که باید داشته باشم واقعا چیه ؟ مطمئنن ناراحتی درسته ؟ پس چرا الان اینطوری نیستم ؟چرا لمسم ؟

سابقه کاریمامانمادرناامیداحساس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید