تاکسی بنفش 1/3
وقتی با درد در حافظه نگه داشتن یا گاهی فراموشی رویداد ها ، حتی کوچک ترین اتفاقات آشنا شدم، سعی میکنم کلمات رو تا جایی که ممکنه یادداشت کنم، این شد که دفترچه یادداشت من پر شده از جملات، گاها امار بیهوده، فحاشی و حس نفرت به هر موجود زنده ای که توانایی صحبت کردن داره، بعضی اوقات فکر میکنم کمی جلوتر از این پیش برم مغز من، مغز من واقعا کشش اینهمه اتفاقات رو نداره ولی درهرصورت این شیره ی ذهنی باید با تخلیه رو کاغذ گرفته شه تا به جسم نزنه، وقتی مدت کوتاهی دست از یادداشت برمیدارم تصور خالی کردن ده ها گلوله به سمت مغزم رو دارم، این شد که سعی میکنم همه چیز رو یادداشت کنم،
تا بتونم همچنان ادامه بدم.
این رو امروز مینویسم که جدیدا علاقه پیدا کردم به استفاده از شعر و متن های ادبی وسط یادداشت هام دارم، پناه میبرم به ادبیات از تمامی تاریکی های دنیا و خود.
سری یادداشت های قبل مرگ
پسر چشم خرمایی عصبی
گفت : پیلی را آوردند بر سر چشمهای که آب خورد ،
خود را در آب میدید و میرمید
او میپنداشت که از دیگری میرمد ، نمیدانست که از خود میرمد!
#مولانا
ساعت 10 شب:
سرم رو محکم فشار دادم حس میکردم داره آخرین ذرات روح از تنم خارج میشه، دوران تلخی که بودن یک درد بود، و نبودن هزار درد، درتمام این دوران تاریک چیزی تاریک تر از هر لحظه که پیش رو بود وجود نداشت، هر روز این افکار از درون من رو متلاشی میکرد و از بیرون اونقدر فشار روم بود که گاهی اسمم رو فراموش میکردم، الان فقط باید برگردم.
ایستگاه آخر خلوت ترین ایستگاه مترو توی شهر ما،
اینجا فقط من هستم و مامورای نه چندان خوش روی مترو، در فاصله بیست ثانیه در های قطار باز میشه من کل این مسیر رو حفظ شدم پله برقی هارو رو بالا رفتم...
نیاز دارم که دور شم از هر موجود زنده ای برای چند ماه انگار هیچوقت زنده نبودم جوری خط بخورم انگار هیچوقت نبودم یا برم تو جنگل زمانی وجود نداشته باشه تو ارامش شب کنار آتیش خیره به ماه و روی موسیقی جنگل، ی وقتایی میاد تو زندگیم که بعید میدونم یکساعت بعد حتی بتونم نفس بکشم،
زدم تو سر خودم، اخر این افکار منو میکشه.
معمولا میگویند كسانیكه در سايه مرگ زندگى مى كنند يا زندگى كرده اند، در هر كارى كه انجام مى دهند، شيرينى لذت بخشى به وجود مى آورند ...
سه روز برای دیدن
هلن کلر
کل این راه رو های خروج از مترو رو حفظ شدم 61 قدم به سمت چپ و 21 قدم به راست حتی درز های درو دیوار رو بلدم انگار سرگرمی نمونده نشستم تعداد کاشی های راهی که میرم رو حفظ شدم از دور میبینم یکی از لامپ های آخر راهرو سوخته این فضای تاریک انتهای راهرو رو دوست دارم انگار از بدو تولد دل من با تاریکی خو گرفته از روز بیزارم، اه از تابستون شبی وجود نداره، روشنایی کل طول روز رو احاطه کرده و تو این ساعت تاریکی محدود هم که هست رمقی نمونده برای بیداری
به انتهای راهرو که رسیدم و از پله ها رو خیلی آروم رو به بالا رفتم، هیچوقت حس عجله مردم در مترو رو درک نکردم همه انگار دارن از چیزی فرار میکنند اما از یک زمان به بعد احساس کردم دیگه هیچ چیزی منتظر من نیست یا حتی هیچ چیزی نمونده که بخوام ازش فرار کنم یا بخوام یخاطرش عجله داشته باشم، کل اتفاقات در بدترین موقع روی سر من خراب میشوند بعد از بیست و هفت سال سن چیزی نمونده بود بخوام از دست بدم مگر تاریکی روحم
در انتظار تاکسی:
رسیدم به خیابون اصلی حدود 20 دقیقست اینجا علاف شدم حتی یک ماشین توقف نکرده از من ادرس بپرسه، این تاکسی های اینترنتی دیگه کل شهرو گرفتن تو کوتاه ترین مسیر پول خون پدرشونو میگیرن مگر اینکه بری تو خط های اصلی تاکسی اونجا واقعا هالو فرضت میکنن هرچقدر تیپ ترو تمیز تری داشته باشی کرایه ی بیشتری میگیرن
نور چراغ موبایل رو به حالت چشمک زن درآوردم
ماشین شخصی صد متری من ایستاد و شخصی رو پیاده کرد ، و دوباره به من که رسید توقف کرد.
گفتم صد متری سینما
جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران..
افراد بسیاری در جهنم به سر میبرند،
چون سخت وابسته به داوری دیگرانند.
ژان پل سارتر