آن پسر.
آن پسر.
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه تاکسی بنفش 2/3

تاکسی بنفش 2/3

لینک قسمت اول:

https://vrgl.ir/9urQ9

تاکسی:

فضای این ماشین رو دوست دارم نور سقف بنفشه که فضای داخل رو فانتزی کرده مخصوصا الان که شبه دلم میخواد هیچوقت به مقصد نرسم

جدا از بدنه این داخل خیلی تروتمیزه...

+ سال ها پیش سیبی چیده شد، افسانه ها میگن ادم اون لحظه کل وقایع دنیا رو دید که در پی چیده شدن اون سیب اتفاق افتاد میلیون ها قتل، خونریزی، جنگ، بدبختی، میلیون ها به دار کشیدن، شکست های عشقی و درد های عاطفی، اما من میگم دروغه ادم اگر اون لحظه کل این وقایع رو میدید قطعا سکته میکرد یا اونقدر دیوونه میشد که کل موهای سرشو با دست بکنه اخر اونقدر با سنگ بزنه تو سر خودش تا از خونریزی بمیره رئیس نه اینکه بخواد شروعی باشه بر آغاز این چرخه، درست نمیگم رئیس؟

مرد راننده خطاب به پیرمردی که صندلی جلو نشسته بود حرف میزد و پیرمرد هیچ پاسخی نمیداد

مردی هم قدو قواره ی من با ماسکی مشکی پشت راننده نشسته بود ، راننده مردی بود غوز دار شاید حدود سی سال سن داشت اما انگار هزار سال یک تکه پشت این فرمون رانندگی کرده و پیرمردی که رئیس خطابش میکردند کتی مشکی به تن کرده بود، خیلی متشخص بنظر میرسید

+ رئیس خودشه؟

پیرمرد سر تکان داد

ماشین دوباره ایستاد و مردی کنار شیشه پرسید

-اجازه هست؟

و سوار شد


-راستش من فکر میکردم این داستان بالاخره تموم میشه

+راننده: از این کار خسته شدی؟

-نه پول خوبی داره

+راننده: بخاطر پول کار میکنی؟

- در نهایت همه چیز به پول برمیگرده


انگار تنها شخص غریبه در تاکسی من بودم

احساس ترسی داشتم اما چیزی به انتهای مسیر نمونده بود

گفتم همینجاست

راننده توقف کرد

گفت حیف شد که باهات اشنا نشدیم

گفتم اوقات خوبی داشته باشید و کرایه رو به سمتش گرفتم

گفت میدونستی که ما تو کار مغزیم؟ و شخص تازه سوار شده دستمالی جلوی صورت من گرفت نگاهی به نور بنفش انداختم که کم کم تار میشد، چشم هایم ارام بسته شد



بیداری:

صدای ماشین واقعا ازار دهنده بود خیره شده بودم به سقف ولی هیچ احساس ترسی در من نبود

اشکال هندسی خاصی روی سقف جا به جا میشدن، چند مثلث دایره و تعدادی شکل که هیچ سر درنمیاوردم چی هستن رو به روم انگار کل درخت ها در حال اب رفتن بودن، احساس عدم تعلق به جسمم رو داشتم، اینکه دارم از فاصله ای بسیار دور از خودم به همه چیز نگاه میکنم

مرد کنار من زد رو شونم گفت حالت خوبه؟

راننده گفت: همیشه این مرحله زمان میبره

احساس میکردم اینا همش خواب و خیاله من از اون ماشین پیاده شدم ، کرایه رو پرداخت کردم و الان رو کاناپه گرفتم خوابیدم و دارم رویا میبینم


-نه این ی خواب نیست ، فقط این واقعه رو قبول کن ، سعی کن لذت ببری

پیرمرد برای اولین بار حرف زد، شخص سومی که باعث بیهوشی من شد دیگه داخل ماشین نبود و من خودم رو اونقدر دور از جسم میدیدم دور از شخصی میدیدم که داخل ماشین نشسته بود و بیهوشش کرده بودن، روح من اونقدر وصل شده بود به روح هستی که کل دنیا رو در خودم حس میکردم،


همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود.!

گجسته دژ

صادق هدایت

داستانداستان کوتاهسوررئالسوررئالیسمصادق هدایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید