ویرگول
ورودثبت نام
آن پسر.
آن پسر.
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه تاکسی بنفش 3/3

تاکسی بنفش 3/3

لینک قسمت اول:

https://vrgl.ir/9urQ9

مرد پشت صندلی راننده گفت به بیرون نگاه کن

من هنوز خیره بودم به اشکال روی سقف چند مثلث که هرکدوم هزاران ستاره در خود جای دادن و ستاره ها پراکنده چشمک میزنند...

ایندفعه  زد روی دست من

گفت به بیرون نگاه کن


به جنگل اطراف نگاه کردم، پرتوی نوری بنفش مدام از لای درخت ها عبور میکرد، درخت هایی در کمتر از یک دقیقه رشد میکردن، خشک میشدن و دوباره رشد میکردن، دور درخت ها پوشیده بود از قارچ های نورانی با پرتو های بنفش کمی دورتر موجوداتی ابی رنگ در جنگل حرکت میکردند

خودم رو میدیدم در لا به لای درخت ها، همچنان شاد در دنیای کودکی احساس کردم یک روز در زندگی من اومده بود بدون اینکه بفهمم این اخرین روزه، حس میکنم از اون روز دیگه هیچی بهتر نشد فقط همه چیز رو به نابودی رفت احساسات، عواطف و بیشتر از هرچیزی خود من.


صدای خنده های من بیرون ماشین به گوشم میرسید،  هزاران صدا از بیرون به گوش میرسید،

به نورانی ترین قسمت جنگل خیره شدم، تاکسی سرعتش رو کم کرد، خودم رو کنار درخت چناری روبروی دختری که سال ها پیش میشناختم میدیدم که در احاطه قارچ های بنفش صحبت میکردیم ایستاده روی چمن های پارک .... :

ببین این که ما الان اینجاییم یعنی شانس اینو داریم هیچوقت از همدیگه جدا نشیم ، دستامو سفت بگیر، فشار بده، مدت زیادی هست احساس اینو داشتم که من روی طناب دارم راه میرم می فهمی؟

الان، الان بیشتر از هروقتی این احساس رو دارم،  میدونی چون من بیشتر از هروقتی احساس میکنم خودمم، تو حس علاقه ای نسبت به خودم ساختی اونقدر منو بالابردی از این ارتفاع پرت شم هیچ چیزی ازم نمیمونه، میفهمی چی میگم؟ قبل تو من دنبال این بودم که نباشم، دنبال بهونه بودم واسه نبودن اینکه الان تو زندگیم احساس معنا میکنم اینکه احساس ادم بودن دارم و اینکه من بعد از اشنایی با تو از مرگ میترسم، اینکه یک روز برسه این حس لذت کنار تو بودن تموم بشه،

این احساس زندگی که تو به من بخشیدی باعث میشه از تو بترسم بیشتر از هرچیزی،از بلاهایی که میتونی با کوچک ترین جملات سر من بیاری ، من کنار تو بیشتر از همیشه شکنندم و در مقابل بقیه ی افراد بیشتر از همیشه قدرت دارم، من از این حسی که تماما به یک نفر وابسته هست میترسم. و در کنارش بیشتر از همیشه ارامش دارم، من حتی این ترس و پارادوکس ترس و ارامش رو دوست دارم، دوستت دارم پیشم بمون ، میشه؟ برای همیشه؟

دخترک دستام رو محکم فشار میده

در لحظه در چند نقطه جنگل ایستاده ظاهر میشه و به تندی از همه جا محو میشه

خودم رو در حال سقوط میبینم


قارچ ها به ارومی نور خودشون رو از دست میدهند

زمان به سرعت گذشت دخترک رفت.

پیرمرد و مرد راننده همچنان بی تفاوت به کل اتفاقات در حال جریان بیرون از ماشین مشغول صحبت بودند

پسر پشت صندلی راننده بی تفاوت به کل دنیا به ساعت خیره شده بود


به یکدیگر نگاه کردند،

غرور اجازه نمیداد نزدیک شوند.

پس از هم دور شدند.

و این شروعِ تمام شدنِ صمیمیتشان بود.

#پونه_مقیمی



صدای خنده های پیرمرد ذهن منو از منظره بیرون پرت میکنه

+زندگی جالبی برای تماشا کردن ندارم

راننده شروع به صحبت کرد: ببین پسر این شغل ماست برامون مهم نیست کی هستی، چیکار کردی، اینجا برای قضاوت دور هم جمع نشدیم، گاهی اونقدر زندگی خسته کننده میشه ادم دلش میخواد برگرده به گذشته و بعضی اتفاقات رو دوباره رقم بزنه اما همچین چیزی حداقل تا الان امکانش نیست پس ما به رویاها سفر میکنیم


خیره شدم به شیشه رویا هایی رو می دیدم که بر باد رفتن ، رویاها برباد رفتنشون چقدر تلخ و ترسناک بود این تکرار

احساس کردم که پس از هرکدوم از این وقایع دیگه هیچ میلی به ادامه دادن نداشتم عجیب ترین قسمت ماجرا این بود با غریبه هایی مواجه میشدم که بیشتر از هرکسی آشنا میشدند و به سرعت از همیشه غریبه تر



پسر پشت صندلی راننده گفت بهای بدست اوردن بعضی چیز ها ، از دست دادن چیز هایی باارزش هست خودتو میبینی اون گوشه ی اتاق چه تلخ نشستی؟ بعضی وقتا بهای بدست اوردن روحی بزرگ از دست دادن با ارزش ترین چیز هاست و وقایع روی هر فرد تاثیرات مختلفی میذاره تو باید تصمیم بگیری پس از هرچیزی به چه سمتی بری ، وقتی سمباده ای روی سنگی کشیده بشه این تویی که تصمیم میگیری صاف بشه ،  شکل دایره یا یک اثر هنری، در هرصورت عمر رو به جلو حرکت میکنه و اتفاقات تلخی در مسیر تو قرار میگیره

در نهایت این تویی که تصمیم میگیری

چه چیزی از اون اتفاقات بیرون بیای

و دوباره بی تفاوت به ساعت زل زد


اسپینوزا در کتاب اخلاق خود می گوید:

به محض اینکه ما تصویر روشن و دقیقی

از عواطف خود رسم می کنیم،عواطف در حال رنج، از رنج کشیدن بازمی ایستند!

پس از 8 ساعت رانندگی:

از خیره شدن به خاطرات خسته شدم

در اخرین لحظه نگاهی انداختم به خودم، بالای پشت بوم درحالی که بلند بلند صدای گریه پیچیده بود

به این فکر میکردم شاید من بیشتر از هرچیزی از خودم متنفر بودم در این 17 سال زندگی که حرف های راننده دایره افکارم رو پاره کرد بی توجه به حوادثی که بیرون درحال جریان بود از ابتدا حرف میزد


+ببین من دارم بهت میگم ما سال هاست اینکار رو داریم انجام میدیم هیچکس از بدو تولد ذات کثیفی نداشته شاید حتی پتانسیلشو داشته نه از درون خودش بلکه از اطرافیان ولی همه سفید بدنیا اومدن ، صفر صفر ، کی میتونیم برگردیم؟

پیرمرد گفت کافیه


همان شب ساعت 10:20 دقیقه:


به ساعت نگاه کردم

دقیقه ای تکان نخورده بود و حتی ثانیه شمار تکان نمیخورد

پسر پشت صندلی راننده کمی مانده به مترو از ماشین پیاده شد

نگاهی بی تفاوت به من انداخت و گفت:

تازه سفر تو شروع شده

ماسکش رو درآورد

برای اولین بار به لباس هاش دقت کردم

لباس های من تنش بود و چهره ی من رو داشت حقیقتا او خود من بود که به هیچ یک از اتفاقات دیگر حسی نداشت

پیاده شد

ماسک مشکی رو روی صورتم زدم و دوباره خیره شدم به ساعت

خیلی عجیب ثانیه ای تکان نمیخورد

صد متر جلوتر نور گوشی مردی درحال چشمک زدن بود

ماشین ایستاد

با دیدن قیافه ی شخص خشکم زد

پسر چشم خرمایی

گفت:

صد متری سینما


نویسنده: آن پسر

k.o

داستانداستان کوتاهسوررئالسوررئالیسمتاکسی بنفش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید