امروز روز معمولی بود
خیلی معمولی
نه آنقدر خوب بود که احساس مفید بودن کنم
و نه آنقدر بد که احساس بدبخت بودن مرا به گریه ی شدید دچار کند
صبح که از خواب بیدار شدم تقریبا بیست دقیقه رو به روی آینه به خودم زل زده بودم
صبحانه نخورده قرص معده ام را بالا دادم و دردش را با پرویی هرچه تمام نادیده گرفتم
بعداز آن صحبت طولانی با دوستم داشتم؛
از خواب عجیب و غریبش گفت
از شب غمگینم گفتم
از شب غمگینی که پایان یک کتاب غم انگیز آن را به این حال در آورده بود
از« آدم ها و موش ها »
و بعد احساس کردم دچار مازوخیسم هستم .
دوستم گفت : تو دیگر خیلی احمقی یک کتاب آنقدر ها ارزش این همه ناراحتی را ندارد
هیچ کتابی ندارد
با تندی گفتم:تو هیچ نمیدانی! او دوست من بود ما باهم کلی حرف زدیم ،چند روز باهم زندگی کردیم اصلا آن شب که تو خوابت برد من برای او همه چیز را تعریف کردم
قهقهه بلندی سر داد
و بوق ممتد از پشت گوشی آمد
#سلام