سارا حسینی‌نسب
سارا حسینی‌نسب
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

مروری بر کتاب صادق هدایت و مرگ نویسنده نوشته دکتر محمد علی همایون کاتوزیان


کتاب صادق هدایت و مرگ نویسنده، یادداشت‌ها و مقالاتی‌است که توسط کاتوزیان در نشر مرکز، سال 1372 منتشر شده است.


این کتاب هدیه‌ای بود که مدتی در فکر تهیه آن بودم و وقتی به دستم رسید کتاب‌های نیمه تمام را کنار گذاشتم و یک نفس آن را خواندم.


علاقه‌ام به سبک داستانهای صادق هدایت زمانی بیشتر شد که ردپایی از نثر این نویسنده را در نوشته‌های خودم احساس کردم و تلاشم برای شناختن شخصیت واقعی او بیشتر شد.


اکثر داستان‌های هدایت را چندین و چند بارخواندم و هر بار بعد از تمام کردنشان از تاثیر نگاه او به اجتماع و شخصیت‌ها و درون انسان‌ها در داستان‌هایش متحیر شدم.

تأثیر شرایط حاکم بر آن روزگار و تأملات روحی و روانی که هدایت درگیر آن بوده است و همینطور بازتاب این عمیق نگری را می‌توان به وضوح در نامه‌هایی بخوانیم که به دوستانش می‌نوشته است.

روحیه‌ی حساس صادق هدایت و متکی بودن به خانواده‌اش از نظر مالی و افسردگی که مدت‌ها همراه او بوده و همین‌طور چاپ نشدن آثارش و سرخوردگی بعد از آن که باعث شد داستان‌هایش را با هزینه‌ی شخصی خودش به چاپ برساند، همه و همه عواملی بودند که در واقع باعث شد به فرانسه فرار کند و در نهایت یکسال بعد از اقامتش در فرانسه به زندگی‌اش خاتمه دهد.

بدون شک مرگی که خودخواسته باشد سوالات زیادی را برمی‌انگیزد و به داستان پردازیهایی دامن می‌زند که تشخیص واقعیت را دشوار می‌کند.

در بخشی از این کتاب آمده؛


از هدایت یادداشتی درباره‌ی خودکشی‌اش به دست نیامد. اما او پیش از این حرف آخرش را در « پیام کافکا» زده بود. و از جمله چنین نوشته بود:

" آدمیزاد یکه و تنها و بی‌پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست می‌کند که زاد و بوم او نیست. با هیچ کس نمی‌تواند پیوند و دلبستگی داشته باشد. خودش هم می‌داند..... می‌خواهد چیزی را لاپوشانی بکند
خودش را بزور جا بزند. گیرم مچش باز میشود: می‌داند که زیادی است. حتی در اندیشه و کردار و رفتارش هم آزاد نیست. از دیگران رودربایستی دارد، می‌خواهد خودش را تبرئه کند. دلیل می‌تراشد، از دلیلی به دلیل دیگر می‌گریزد، اما اسیر دلیل خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمی‌تواند پایش را بیرون بگذارد.
گمنامی هستیم در دنیایی که دامهای بی‌شماری در پیش ما گسترده‌اند، و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می‌کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان و کشورها- و گاهی زنی- برمی‌خوریم ‌ اما باید سر بزیر از دالانی که در آن گیر کرده‌ایم بگذریم. زیرا دو طرف دیوار است و در آنجا هر آن ممکن است جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم.
چون محکومیت سربسته‌ای ما را دنبال می‌کند و قانون‌هایی را که به رخ ما می‌کشند نمی‌شناسیم، و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. به هر کس پناه می‌بریم از ما می‌پرسد: « شما هستید؟» و به راه خودش می رود. پس لغزشی از ما سر زده که نمی‌دانیم، و یا به طرز مبهمی از آن آگاهیم: این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می‌گیریم، و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانه های چرخ دادگستری می گذرد.
بالاخره مشمول مجازات اشدی می گردیم و در نیمروز خفه‌ای، کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلبمان فرو می‌برد و سگ کُش می‌شویم. دژخیم و قربانی هردو خاموشند. "
صفحه؛ ۱۸۶

صادق هدایتنویسندهمقالههمایون کاتوزیانمرگ
به برون‌‌ریزی با نوشتن می‌اندیشم به جای تمام حرف‌های نزده‌ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید