هنر نوریست که بر زندگیمان میتابانیم
شانزدهم اسفند است و هوا تکلیفش را نمیداند. نیمساعتی میبارد و دقایقی بعد، آفتاب نورش را روشنایی بخش خیابانها و کوچهها میکند. جوری که انگار نه انگار لحظهای پیش قطرههای باران به درشتی پستهی قزوین ( که البته این روزها در حکم اقلام خوراکی لوکس محسوب میشود ) خودشان را میکوبیدند به شیشهی ماشین وقتی برای دخترم ناهار میبردم کتابخانه. چند ماه مانده به کنکور و تمام هم و غم بچههای کنکوری شده است درس و تست و آزمون. البته اگر استرسِ مضاعفِ شرایطِ حاکم، جدای از کنکور که روح و روان آنها را به هم ریخته، اجازه بدهد تا تمام تمرکزشان را بگذارند برای قبولی. روزهای پایانی سال است و اگرچه شرایط بهگونهای است که حالِ خوش کمیاب شده و رویش را از جامهی ما برگردانده. البته گویی از اول هم نبوده تا بخواهد پشتش را به ما بکند. اما چارهای نیست جز پناه بردن به هنر. و پناهِ این روزهای من، ادبیات است. یادم میآید همیشه از آمدن عید بیزار بودم. و تنها دلم خوش بود به تکاپوی آخرین روزهای اسفند و شور و هیجانی که در مردم میدیدم. خیابانهای پر ازدحام، بساط دستفروشها و رنگارنگی گلدانهای چیده شده در جلوی گلفروشیها که عمرِ گلهای زیباشان به بیش از دو هفته نمیرسد.
حالا من در این برهه از زندگی و با وجودِ یافتنِ مهمترین علاقهام یعنی نوشتن، دیگر مجالی برای اندیشیدن به خوش آمدن یا نیامدن ایام عید نوروز ندارم. به قدری ایده برای پیاده کردن و داستانهای نیمهکاره و کتابهای نخوانده و فیلمهای ندیده دارم که اگر هر روز یک جای کار را بگیرم باز هم، زمان برای تمام شدنشان کم میآورم. اگر دید و بازدیدهای کسلکنندهی عید را کنار بگذاریم این ایام فرصت طلایی خواهد بود تا نظمی به کارهای عقبماندهمان بدهیم.
بعدازظهر است و به صفحات پایانی رمان "ارلاندو از ویرجینیا ولف" رسیدهام و ابرها آسمان را قرق کردهاند. دوباره نوبت باران است که برای چندم بار ببارد و بعد شیفتش را عوض کند و ابرها کنار بروند و نور بتابد.
همیشه نور بر تاریکی پیروز است و دانایی زورمندتر است از جهل.