اون شب، بعد از یه اجرای نفس گیر روی صحنه، بالاخره لباسام رو عوض کردم و سریع خودمو رسوندم خونه، یه چیزی خوردمو و خودمو انداختم رو تخت. پتو رو کشیدم دورم و چشمام گرم به یه خواب عمیق شد...
توی یه تونل تاریک و ترسناک راه رفتم که ته نداشت، تا به یه در رسیدم، تا خواستم بازش کنم و توش رو نگاه کنم، یه دفعه از خواب پریدم...
این دیگه چه خوابی بود!؟
با کلافگی پتو رو کنار زدم و آماده ی یه روز سخت شدم، یه اجرای طولانی دیگه!..
امیدوارم کار خوبی از آب دربیاد...همه چیز به این اجرای سرنوشت ساز بستگی داشت...
تا رسیدم به سالن، لباس باله رو پوشیدم دامن کوتاهش رو نوازش کردم. صدای جابه جایی چیزی اومد و تا اومدم بهش توجه کنم، صدای با شکوه موسیقی و تشویق ها به استقبالم اومد و حواسم و پرت، منم کم نذاشتم و حسابی هنر نمایی کردم...
وقتی داشتم آماده میشدم که برم، از خستگی رو هوا بودم... اومدم جلو آینه خودمو نگاه کنم که کنارش یه چیزی دیدم،دقت که کردم دیدم یه دربِ مخفی بود...
آروم و با ترس هلش دادم و وارد شدم... از چیزی که میدیدم تعجب کردم، یه تونل طولانی و ترسناک که توش به معنای واقعی تاریک بود...
یه دفعه یاد چیزی افتادم که خوابش رو دیدم...
آنقدر راه رفتم تا به اون چیزی که انتظارش رو داشتم رسیدم، دری که به یه اتاق باز میشد..
تا درو باز کردم، نور زرد یه لامپ خورد به چشمم، گوشه ی اتاق انواق چاقو و قمه بود... صدای یه قهقه ی ترسناک اومد که میگفت :کنجکاوی همیشه به چیزای خوب نمیرسه،...
و خواب من واقعیتی بود که باعث خواب ابدیم شد...
صدای ضربه ی چاقو به تن خستم تو اتاق پیچید...چشمام و بستم تا خستگی در کنم...
امیدوارم خوشتون اومده باشه، حتما نظرتون رو بگید✨