دختر ماه
دختر ماه
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

شب هالووین...(تک پارتی)

شب تولد دوستم نزدیک شب هالووین بود و می‌خواست شب هالووین تولد بگیره؛ منم از چند روز قبلش رفتم دنبال هدیه ی کارآمد و هالووینی!



بالاخره شب هالووین رسید، توی محله ی کوچکی تو آریزونا بودیم و خونه ما دقیقا بغل خونه دوستم بود، بنابراین وقت زیادی روی گریم گذاشتم و نگران دیر رسیدن نبودم.



زنگ خونه شون رو با روش خودم زدم و وقتی در رو باز کرد، پریدم تو صورتشو گفتم: تولدت مبارک خنگول!

ولی نمیدونستم غیر از شب تولدش قراره یه شب دیگه هم باشه!..



قبل من فقط چند نفری اومده بودن و حدود ده دقیقه بعد همه بچه ها اومده بودن. کلی آهنگ تولد خوندیم و زدیم و رقصیدیم و تا سر حد مرگ ترسیدیم، اما ترس واقعی هنوز مونده بود...

برای شام رفتم تو اتاق دوستم تا لباس عوض کنم. از زیر تختش سر یه دلقک بیرون زده بود. خیلی با حال بود و واقعا طبیعی به نظر می‌رسید. حتما یکی از بچه ها براش کادو آورده بود. ولی چرا اون گذاشتش زیر تخت؟

اون قبل من اومده بود لباس عوض کنه، حتما خودش اون زیر گذاشته.

دلقک!
دلقک!



سر شام دوستم بلند شد رفت تو اتاقش تا کادو هایی که باز نشده بودن و بیاره،یکم بعد از اینکه رفت تو، صدای یه جیغ وحشتناک اومد... همه دست و پامون گم کردیمو دویدیم سمت اتاقش...

دستش روی یه چاقو بود که تو قلبش بود، چشماش چرخید و برای همیشه بسته شد...

خودکشی کرده بود؟ نه ممکن نیست! چرا جیغ زد پس؟ سریع نگاهمون برگردوندم سمت تختش! دلقک آنجا نبود!

من چقدر احمقم، اون یه دلقک واقعی بود! و من باعث مرگ عزیز ترین دوستم شدم...

سریع از خونشون زدم بیرون، چون فکر میکردم هر لحظه اونجا بودن مساوی با نزدیکی به مرگه!



یه هفته از اون شب کذایی می گذشت، هفتم دوستم بود و سر خاک مراسم داشتن...

من اول رفتم خونشون کمک کنم، نزدیک رفتن بودیم که رفتم برای آخرین بار اتاقشون ببینم و خاطراتمون رو مرور کنم...

نگاهم به هر گوشه که می افتاد دلم خون می شد...

آنقدر ناراحت شدم و گریه کردم که نفهمیدم کی بی هوش شدم و خوابم برد...

وقتی بیدار شدم سریع گوشیمو نگاه کردم، پنج دقیقه شده بود!

سریع بلند شدم برم که فهمیدم تو اتاق دوستم نیستم!..

صدای خشخش یه چیزی رو رو زمین حس کردم، و... بله! دلقک با یه لباس بلند و ضخیم میومد سمتم، آنقدر هول شده بودم که نمیتونستم حرف بزنم!

ولی اون میتونست، با یه صدای آشنا...

خیلی شک کردم امکان نداشت! پس ازش خواستم قبل از اینکه منم بفرسته پیش دوستم لباس مبدلشو دربیاره!...

اوشون!
اوشون!


در آورد و دقیقا خودش بود! دوستم بود..



خب دوستان این همینجوری اومد به ذهنم! حتما نظرتون بگید😘✨






هالووینترستولددوستیمرگ
در کوچه ی ما رنگ خوشی هیچ نبود🥀 حال دلمان جز غم و تشویش نبود🥀
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید