در حالی که بازی می کند توپش به زیرزمین سر می خورد. با عجله به زیرزمین می رود تا توپش را برای ادامه ی بازی بیاورد...
به این قسمت که می رسم، کتاب ناگهان تمام می شود! امکان ندارد! بیشتر که دقت می کنم، می بینم گویی چند صفحه از کتاب کنده شده است... یعنی کجاست؟ خدای من!
در همین حالم که مادر برای شام صدایم میزند، کتاب را به سرعت می بندم و بالا می روم. در فکر پیام های هشدار در کتاب و عکس ها و صفحات گمشده هستم که پدر می گوید: فردا تعطیل است، بهتر است برویم و سری از مادربزرگ بزنیم. مادر روی هوا قبول می کند و من نیز با اینکه آن کتاب عجیب را خوانده بودم، رضایت دادم.
وارد خانه ی با صفای مادربزرگم می شوم. مادربزرگ خوش رو ترین مادربزرگ دنیاست، از آنها که دوست داری ساعت ها پای صحبتش بنشینی..
اما، امروز حالت دیگری دارد، مثل پیرزن درون کتاب سرد و خشک است. برای اینکه کمی حالم بهتر شود به حیاط می روم تا کمی بازی کنم، بازی کنار حوض کوچک مادربزرگ جان می دهد!
کمی بعد پدر هم به من ملحق می شود، خیلی فوتبال دوست دارد، تصمیم می گیریم که یک دست فوتبال بازی کنیم که ناگهان توپم به داخل زیر زمین سر می خورد!...
کمی می ترسم، آخر زیرزمین مادربزرگ خیلی تاریک است...
پدر نیز به بهانه ی نفس تازه کردن به داخل خانه می رود، بنابراین خودم باید به تنهایی توپ را بیاورم، چه افتضاحی...
با اکراه نگاهی به تاریکی ترس آور زیرزمین می اندازم، سپس، به خیالات خودم پوزخند می زنم و می گویم:بابا من توپ را می آورم، شما هم بیا بریم ادامه ی بازی!
در جواب می گوید: دخترم تو توپ را بیاور، من هم می آیم.
عزمم را جزم می کنم و کم کم نزدیک زیرزمین تنگ و تاریک مادر بزرگ می شوم، امیدوارم اتفاق بدی نیفتد.
کاش توپم هم بین وسایل کهنه ی مادربزرگ گم نشود!..
با احتیاط داخل زیرزمین مادربزرگ می شوم که............
این داستان ادامه دارد..........................