با احتیاط و کمی احساس ترس، وارد زیرزمین می شوم که توپ را بیاورم. همین که دارم پایین می روم، از پله های ایوان صدای پا می آید، احتمالاً پدر است که آمده کمکم کند.
به صدای پا اعتنایی نمی کنم و پایین می روم تا به زیرزمین می رسم. کورمال کورمال می گردم و کلید چراغ کم سوی زیر زمین را پیدا می کنم؛که البته آنچنان تغییری هم در روشنایی زیرزمین ایجاد نمی کند، بگذریم...
همینطور که در آن زیرزمین شلوغ به دنبال توپ می گردم، چیزی پیدا می کنم که باعث می شود چشمانم از حدقه بیرون بزند!
فکر می کنید چی؟! صفحات گمشده کتاب! این جا چه می کند؟ چگونه از اینجا سر درآورده است؟ امکان ندارد در اینجا باشد!!!!
آنقدر ترسیده ام که فقط دوست دارم ادامه ی داستان را بخوانم و ببینم چه سرنوشتی در انتظارم است که صدای پاهایی مانع می شود، نه مال پدر نیست، از اول هم مال پدر نبوده است، پیر است و لخ لخ کنان نزدیک می شود...
تمام این مدت اشتباه می کردم، پدر نبود که به زیر زمین می آمد، مادربزرگ بود...
مادربزرگ با همان چاقوی تیز و ترسناک آشپزخانه اش نزدیک می شود،
همه ی اینها برنامه ریزی شده بود تا امروز مرا به اینجا برساند، پنهانی کتاب خریدنم، گم شدن صفحات کتاب تا امروز نترسم و از آمدن به اینجا امتناع نکنم، قل خوردن توپم، و اینک، منم که باید قربانی شوم، ترس تمام وجودم را فرا می گیرد و صدای مادربزرگ گویی آواز مرگ است که می گوید: دختر بیچاره! اینجوری وحشت نکن، بالاخره پایان داستانت را می بینی!
شاید دیر باشد، اما اکنون می فهمم چرا مادرم دوست نداشت از آن کتابخانه کتاب بخرم... مادربزرگ به سمتم می آید، پوزخندی ترسناک می زند و چاقو را در پهلویم فرو می کند، آخرین تصاویر را توسط چشمان بی رمقم ضبط می کنم، و کمکم چشمانم گرم به یک خواب ابدی می شود...
خب دوستان عزیز، این بود پایان داستان کتابخانه وحشت، امیدوارم لذت برده باشید، و خوشحال میشم که نظرتون رو درباره این داستان برام بنویسید✨