از وقتی که دیگه اینجا ننوشتم، حس میکنم افسردگی در وجودم رخنه کرده، اینجا برای درونگرایی مثل من خیلی جوابه تا حرف زدن با آدمای مختلف!
حس میکنم زیادی داره طولانی میشه، درسارو میگم📚یبار دیگه فرهنگیان دعوت شدم، خوشحالم؟نمیدونم...همه چی سخت میگذره، انگار قاشقم افتاده تو سوپم واقعا یا جورابم خیس شده یا شایدم زنگ ورزش بوده و بارون اومده، زندگیم خیلی غیرقابل پیش بینی شده شایدم نیاز بود آخه نیست هیجان کم داشتم:)ازونه!حالا که دعوت شدت و امیدم نسبت به قبولیش بیشتر از پارساله، میم بهانه آورده که الا و بلا نباید بری زنجان،اصلا شاید زنجان قبول نشم و یک کدرشته دیگه قبول شم ولی احتمال اوردنش هم منو میترسونه و هم خوشحال میکنه...
میم تو شاید هرگز اینجارو نخونی، ولی من اینجا مینویسم که این روزا دارم با سختی ادامه میدم،هم خوشحالم هم ناراحتم، خوشحال ازینکه اگه قبول شم دیگه لازم نیست پشت قوانین بی پایه و اساس سنجش بمونم و ناراحتی ازینکه تو بابت زنجان رفتن من، دچار تشنج عصبی میشی
صرفا چون عقیده ات بر اینه که زنجان، شهر غریبیه...کاش فقط یک لحظه شنوای من میشدی که قرار نیست غریب باشم، غریب جاییه که با تلاشات، بی ثمر بمونی، جاییه که اشک و بغض ناشی از درس خوندن های بی نتیجه کلافه ات میکنه، عذاب وجدان حالت رهام نمیکنه، وقتی بابت یه بحث ساده راهی بیمارستان میشی، نمیدونم که باید این حالت رو به پای حساس بودن و تک بچه بودنت بذارم یا اشتباهات خودم؟!
کاش حداقل تو راضی میشدی، کاش حالت خوب میشد و هزارکاش دیگه که نمیدونم چطور بیانش کنم تا بدونی که چقد وضعیت سختیه
کاش یکی بهم میگفت که تو این دوراهی باید چیکار کنم😶
